پیشنوشت: این یکی قصه است. اما از من رد شده تا واژهواژه، قصه بشود.
این روایتِ زندهماندن دخترم، ژاله است. نوزادی که موقع به دنیا آمدن به جای شنیدن صدای گریهاش، صدای ماما را شنیدم که زمان مرگ را به تیم پزشکان بدون مرز اعلام کرد.
من همان سالِ خشکی که تابستانش همهجا سیل آمد به یک تیم مستندسازی پیوستم که راهی زیباشهر بودند. یکی، دو هفته از سیل میگذشت ولی هنوز خبر میرسید که اوضاع روبراه نشده. قبل از رسیدن به ورودی شهر، از دستفروش جوانی که شم اقتصادیاش نیاز منطقه را تشخیص داده بود، سه جفت چکمه باغبانی خریدیم. چکمه به پای فیلمبردار و کارگردان تیم میخورد اما پای من تویش شنا میکرد. به روی خودم نیاوردم، یک مشت نایلون مچالهشده از صندوق ماشین پیدا کردم و تویشان چپاندم تا اندازه شوند. چکمهها تنها چیزی نبود که در آن سفر به من غالب شد، بیآنکه اندازهام باشد. گان سبزِ اتاق عمل که تقریباً روی زمین کشیده میشد و مادربودن هم از همین خیل بودند؛ این آخری به تنم زار میزد.
وقتی پرستارِ بخش سراسیمه دوید سمت اتاق عمل خوابم پرید. پشت سرش رفتم و از شیشهی گرد روی در، دزدکی داخل اتاق را تماشا کردم. باید گردن میکشیدم و چیز زیادی هم پیدا نبود اما یک ساعتی سرپا از پشت شیشه داخل اتاق را تماشا کردم. عاقبت چشمم به یک جفت پای صورتیِ خونآلود افتاد که از قوزک به دست پزشک آویزان بودند. چیز بیشتری نمیدیدم. آن جا توی آن اتاق عمل سرد، کسی متوجه منی که بیهوا در را باز کردم و گان پوشیده، نپوشیده، پریدم داخل نشد. روی تخت پر از پارچه و گازهای قرمزشده از خون بود. تلاش کردم نگاهشان نکنم ولی چشمم ناخودآگاه دنبال چیزی میگشت: نوزاد را نمیدیدم. دورش پر از آدمهای سبزپوشی بود که دستهایشان را تندوتند تکان میدادند و سر هم داد میکشیدند. از کادر بیمارستان نبودند، میدانستم این تیم از سر سیل اعزام شدهاند زیباشهر. مهرانه چشمهایش بسته بود و بیتفاوت به هیاهوی اطرافش، از لولهی توی دهانش نفسهای بلند میکشید. با خودم گفتم کاش هیچوقت از من نخواهد برایش تعریف کنم که چه گذشت. نخواهد بشنود که آدمهای سبزپوش دیگر داد نکشیدند. یکیشان بلند لعنتی فرستاد و بیرون رفت. باقیشان آرام دور نوزاد ایستادند و بیآنکه مجریای اعلام یک دقیقه سکوت کرده باشد، سرهاشان را پایین گرفته بودند. ماما که مسنتر از بقیه بود به ساعت بزرگ و سفید روی دیوار نگاه کرد. گفت: «زمان مرگ، دو و سی دقیقهی بامداد». دور نوزاد بالأخره خلوت شد. اگر جلو میرفتم میتوانستم اضافه بر آن پاهای صورتیای که دیده بودم، چشمها و دستها و لبهایش را هم ببینم. ولی نرفتم. به جایش آرام دولنگهی در اتاق عمل را هل دادم و همین که به راهرو رسیدم نفس بلندی کشیدم. انگار دقایق قبلش فراموش کرده بودم نفس بکشم و حالا باید جبران میکردم. فیلمبردار و کارگردان، یکیشان نشسته و آن یکی درازکش، روی صندلیهای راهرو خوابشان برده بود. با قدمهای بلند بالای سرشان رفتم. گفتم: «بچه رفت.» فیلمبردار از خواب پرید و با دهان باز نگاهم کرد. دوباره با همان لحن خالی از هر آه و افسوسی گفتم: «بچه رفت». فیلمبردار زد روی پایش. گفت ای داد بیداد. کارگردان لبش را گزید و دوباره سرش را تکیه داد به دیوار. من هیچ نگفتم. کولههای دوربین را که روی صندلی بود زمین گذاشتم و نشستم روی صندلی. دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. از رسیدنمان به زیباشهر تا آن لحظه آنقدر اتفاقات سریع افتاده بودند که این اولین بار بود که مجال نوشتن پیدا کرده بودم. حتی شبی که خانهی مهرانه و شوهرش ماندیم هم نتوانسته بودم چیزی ثبت کنم. تمام مدت کمکدست مهرانهی پا به ماه بودم که هنهنکنان راه میرفت و اصرار داشت توی آن خانه- که هنوز بوی نم و ماندگی میداد و ردِ گِل، یک وجب پایین دیوارهایش پیدا بود- برای تکتکمان پیشدستی بگذارد. ظرفها را از دستش گرفتم، گفتم: «تو بارداری، نمیخواد کاری کنی.» گفت: «از تاریخ زایمانم رد شدهم. ماماجان گفته کارای خونهتو بکن، میاد ایشالا.» تماشایش کردم. صورتش پف داشت و لپهایش گل انداخته بود. پرسروصدا نفس میکشید. پرسیدم:
- بچهی اولتونه؟
- آره. دختره. چاییت یخ کرد.
زیرچشمی به شوهرش نگاه کرد که گرم صحبت با بچههای تیم بود. بچهها داشتند آماده میشدند که از صحبتها فیلم بردارند. آرام گفت:
-شوهرم اصلاً نمیخواست نگهش داریم. من اصرار کردم. عوضش این نه ماه هیچ کمکی نکرد. همهی کارِ خونه و اون مرغداریِ آبگرفته که بیرون دیدین با خودمه. انگار نه انگار من سنگین شدم، نفس کم میارم. به سرم زده -هفت قرآن به میون- بدش نیاد بچه بیفته. ولی من نگهش داشتم. ازین نونا بخور. محلیه. خودم پختم.
دست کشید روی تمام سطح شکمش، انگار که بخواهد مطمئن شود هنوز بچه آن تو مانده.
- اسمشو چی میخوای بذاری؟
- ژاله! اینجوری یادم میمونه تو روزایی اومد که خونه زندگیمون خیسِ آب بود، ولی قشنگی آورد با خودش. ماماجان پیشنهاد داد بهم. قشنگ نیست ژاله؟
- چرا. قشنگه. ژاله قشنگه.
ماماجان مادر مهرانه نبود. مامایی بود -که مثل نصف جوانهای زیباشهر- او را به دنیا آورده بود. کارش نشاندادنِ مادرشدنِ زنها بهشان بود. بعد از نه ماه ناباوری، یک دفعه یک انسانِ واقعیِ گریان را روی سینهشان میگذاشت و دستِ خیس و کمجانِ بچه را توی دستهای یخکردهی مادرشان میچپاند. از آن زنهای ترسیده، خسته و درمانده، یک مادر بیرون میکشید و میرفت. ماماجان برایم تعریف کرد که آن نبضِ ضعیف آنجا بوده. توی رگهای ژاله؛ و او فقط دستش را که گرفته، متوجهش شده؛ فقط همین. مدام تلاش داشت برایم توضیح دهد که نه ناگهان نوری تابیده نه صدایی اتاق را فراگرفته نه پرِ سفیدی کنار دستهای کوچکِ نوزاد افتاده. گفتم: «من دنبال روایت معجزه نیستم، دنبال شنیدن از تو ام، ماماجان.» شانههایش را انداخت و خیالش راحت شد. گفت همه بیرون رفته بودند و مادر را هم برده بودند و همان دقیقهها، پرستاری میآمد و نوزاد را میپیچید میفرستاد برای دفن. گفت دستِ نوزاد را فقط برای این گرفته بوده که ازش عذر بخواهد. برای اینکه سه، چهار دقیقهی حضورش در دنیا را به اضطراب گذرانده و ترسیده: «نه که ما اضطرابش داده باشیم و بخوایم عذر بخوایم که ترسوندیمش و آخرم نتونستیم نگهش داریم، نه. میدونی عزیز، احساس کردم خیلی کوچیکه. نه که نوزاد کم دیده باشم تو روز و شبِ این شصتوخردهای سال عمرم. اینم مثل بقیه بود. گیرم یه هوا ریزتر و لاجونتر. مثل غنچهی صورتیِ این رُز مینیاتوریا، اونجا خوابیده بود. من از کوچیکیش بود که دلم گرفت. گفتم کاش دستکم یه سالهای چیزی بودی ماماجان؛ تو خیلی ریزی. اینا رو میگفتم که دستشو گرفتم.» چشمهای ماماجان اشکی شد. من همانطور با دقت گوش میدادم و مؤدبانه منتظر ماندم بغضش فرو برود و دوباره به حرفزدن ادامه بدهد. وقتی دید من زل زدهام به رادیاتورِ قراضهی راهروی بیمارستان و بدون هیچ اشک و آهی منتظرم، خودش را جمع کرد و باقیِ آن صبح را تعریف کرد؛ یعنی وقتی شوهر مهرانه خبرِ زندهماندن نوزاد را پیش خودش نگه داشت و اجازه نداد به گوش مهرانه برسد که جایی، نبضِ ضعیفی احساس شده. و وقتی یکی دو ساعت بعد هیچ اثری از آن دو توی اتاقِ بخش نبوده. از این جا به بعد را خودم خبر داشتم. از نبودنِ مهرانه به بعد، من از هر چیزی مربوط به آن رز مینیاتوری باخبر بودم.
من تابستان سال خشکی که از فرط رگبارها همهجا سیل آمده بود راویِ یک تیم کوچک مستندسازی شدم. نوشتن و روایتکردن، پیوند همهی کارهایی بود که عاشقشان بودم: تماشاکردنِ سِیر اتفاقات، شنیدن جزئیات، همپا شدن در ماجراها و بعد ثبتِ بیطرفانه و صادقانهی آن، بی آنکه درگیرشان شوم. حالا ماماجان ایستاده بود جلوی ونتیلاتورِ نوزادِ مهرانه و به جای بچه، من را نگاه میکرد. بلندگوی بیمارستان «ماما عرببیگی» را به بخش زایمان صدا کرد. برگشتم سمت ماماجان، به جای اینکه فوراً برود، دستم را گرفت. کشید جلو و مشتِ بستهی نوزاد را توی دستم گذاشت. دست من مثل همیشه یخکرده بود و نوزاد از تفاوتِ دما تکانی خورد. دهانم را باز کردم که چیزی به ماماجان بگویم ولی کف دست دیگرش را بالا گرفت. گفت: «هیچی نگو. من الآن باید برم. تو فقط خوب فکر کن بهش دخترجان».
یک سال از تابستانی که ماماجان از منی که زائویش نبودم یک مادر بیرون کشید گذشته بود که مهرانه تماس گرفت. هیچ گلهای نکرد. خبر داشت که همهی زیباشهر را گشته بودیم و نتوانسته بودیم پیدایش کنیم. آدرس گرفت. گفت: «راه میفتم». تلفن را که گذاشتم، توی آینه به خودم نگاه کردم. یک راویِ جدی توی آینه بود که حواسش پی روایت ناتمامش و ثبت امروز بود. برای وسایلِ ژاله ساک کم آورده بودم. توی کمد دنبال کیفی بودم که نخواهم پس بگیرم که صدای زنگ در آمد. مهرانه برایم نان محلی آورده بود. مردد بود که بغلم کند یا نه. خودم بغلش کردم. مثل یک جوجهی نحیف لاغر شده بود. بعد در سکوت تماشایش کردم. صورت و چشمهایش انگار از یک بیماری صعبالعلاج زنده مانده باشد، تکیده بود. پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت: «نپرس.» گفتم: «شوهرت بهت خبر -» رویش را برگرداند. گفت: «هفتهی پیش مرد. توی وصیتنامهش بود. برگشتم زیباشهر. ماماجان بود که بهم گفت.» اتاق ژاله را نشانش دادم و گفتم خوابیده.
مهرانه روی تخت، کنار ژاله دراز کشیده بود و رویش به دیوار بود. پایینِ تخت چند دستمالکاغذی مچاله بین قرصهای مسکنش افتاده بود. دستم به دستگیرهی در بود و به موهای بلند و آشفتهاش نگاه میکردم. انبوه تارهای سفید و نقرهای لابلایش پیدا بود. تصویر صورتِ گلانداخته و پفکردهی مهرانهی باردار از ذهنم رد میشد. این زنی که جلویم دراز کشیده بود، هنوز به چشمم آشنا نشده بود. ژاله غرق خواب بود. آرام گفتم: «امشب را بمان. خستهای». پتو را رویش کشیدم و کلید برق را خاموش کردم. قبل از اینکه در اتاق را ببندم گفت: «بعید میدونم امشب بتونم بخوابم». گفتم: «میدونم عزیزم. ولی خوبه که بخوابی. یعنی خوبه که اینجایی، حتی اگه نخوابی». قبل از اینکه بغضم بترکد سریع در را بستم، دستم را گرفتم جلوی دهانم و بالاخره گریه کردم.