همین طوری بمان :)
روی صندلی جلوی یک تاکسی زرد. سر ظهر. کمی پایین تر می روم و سرم را می رسانم به آن پشتیِ صندلی که جای تکیه دادنِ سر است. آفتاب روی پاهایم پهن می شود. راننده گاز می دهد از کوچه و پس کوچه ها و خودش را به بزرگراه چمران می رساند.
باد به صورتم می خورد. چشمانم را می بندم. در ترافیک می مانیم. چشم هایم را باز می کنم. همینطور بی حرکت نشسته ام. مدتی شده که با کسی حرف نزده ام و حتی هنوز کرایه نداده ام که بخواهم بگویم بفرمایید. لب هایم به هم چسبیده اند و از بینی، آرامِ آرام نفس می کشم.
هیچ کاری نمی کنم. همینطور نشسته ام و به جلو نگاه می کنم و همین. اطرافم همه چیز، حتی همین تاکسی در جریان است. اما من همینطوری نشسته ام. همین. به شیشه ی عقبِ ماشینِ جلویی زل زده ام. حالم هم خوب است. همین. نشسته ام تا برسیم. همین.
این وضعیت اسم بخصوصی دارد؟ وضعیت های «همین طوری». هر وضعیتی در طول زندگی کردنِ من، از صبح تا شب و شب تا صبح، مهم است. یکی از حالاتی است که یک «انسان» در آن به سر می برد. پس حتما مهم است. اما بعید می دانم جایی، در کتابی، گوشه ی یادداشت های یک روان شناس حین مطالعه ی میدانی، یا لابلای خطوط یک رمان، به آن توجه شده باشد.
پی نوشت اول:
اینقدر آرامشِ ماندن در ترافیک توی تاکسی در گرمای ظهر، وقتی عجله نداری، دوست داشتنی است که گاهی دلم می خواهدش!
پی نوشت بعدی:
یادم آمد کیارستمی در فیلم «ده»، یک سکانس طولانی دارد از زنی که روی صندلی شاگرد نشسته و منتظر است تا راننده برگردد. آنقدر این وضعیت «همین طوری» نشستن خوب بازی شده و آنقدر اینکه در یک فیلم چنین سکانس طولانی به آن پرداخته شود برایم جالب بود، که بعد از پنج، شش سال هنوز تصویرش در ذهنم زنده است.
- ۹۳/۱۱/۰۲