برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

شنبه ها، یک شنبه ها، دوشنبه ها، روزهای هفته به من هجوم می آورند.
سر و صورتم زخمی شده است از روزهایی که به سمتم پرتاب می شوند. روز زخم می زند و ساعت ها و دقیقه ها زخم را می تراشند و دل ریش کنان، طوری اثر به جای می گذارند، که مطمئن باشی به این زودی ها جایش ترمیم نمی شود. 

به یک مرهم نیاز دارم. یک مرهمِ خانگی از گیاهِ صبر، گل آرامش و برگ یقین؛ که با گردِ همت بسابم و بنشانم روی زخم هایم. شنیده ام اگر مداومت کنی، معجزه می کند. 
شنیده ام روی زخم را نباید پوشاند. باید باز بگذاری اش در معرض باد، در معرض آفتاب؛ خورشید هم که پشت ابر رفت، غمت نباشد؛ با مرهم مراقبش باش تا روزِ بعد، تا طلوع بعدیِ خورشید.

این طور شنیده ام:
مداومت کن. مراقبت کن.

اواخر سفر- اردوی جهاد آموزشی- با عجله خودمان را رساندیم به میدان اصلی شهر. اتوبوسی از ایرانشهر راه افتاده بود و تا دقایقی بعد به راسک، شهری که بودیم، می رسید و اگر از دستش می دادیم، معلوم نبود تا وسیله ی نقلیه ی بعدی به مقصد چابهار چقدر طول بکشد. از دستش ندادیم و اتوبوس طبق محاسبه ی زمانی درست اهالی، به میدان رسید. از پله ها که بالا رفتیم، برای ما 6 دختر، 6 صندلی خالی کنار هم نبود. شاگرد راننده شروع کرد به جابجایی مسافرها و ما عرق ریزان ایستاده بودیم بین صندلی ها و از هر مسافر جابجا شده ای عذرخواهی می کردیم.
آخرین کسی که جابجا شد یک زن بلوچ با پوشیه ی مشکی بود که نشست یک ردیف جلوتر، کنار یک مرد جوان، و زن بلوچ کناری اش ماند با جای خالی همراه اش. آن ذوق همیشگی آشناشدن با چهره های جدید و غریب در درونم فعال شد و نگذاشتم فرصت هم صحبتی از کفم برود. بلافاصله جای خالی را پر کردم. 
همینطور که گوشه ی ذهنم دنبال موضوع مشترکی می گشتم که سر بحث را باز کنم، دختر بلوچ خیلی آهسته پرسید: دانشجو هستید؟
و من لبخند رضایتمندانه ای زدم به شروع یک آشنایی، و حدود 3 ساعت همسفری با غریبه ای از بلوچستان.


آخرین صحبتی که کردیم آدرسی بود که از او، خواهر و شوهر خواهرش پرسیدم، و تشکر و خداحافظی. هنوز فکر می کنم بهتر نبود یک شماره ی تماس از این دختر هم سن و سال خودم می گرفتم؟ و هنوز فکر می کنم شاید نه. لذت این دیدارها به در-لحظه-بودن-شان است، در لحظه ای که هیچ کدامتان برایش برنامه ای نداشتید. شاید تقلا برای ادامه ی آشنایی و ارتباط، به ناب بودن آن دیدار آسیب بزند.
وقتی هوا تاریک شد، دختر با خیال راحت از اینکه کسی مشرف به صندلی اش نیست، پوشیه اش را برداشت و من بعد از یکی دوساعت هم صحبتی، چهره اش را دیدم، و همینطور به مرور پرده هایی از زندگی اش برداشته می شد و من می توانستم او را در موقعیت های مختلف زندگی اش تجسم کنم. مثلا در دانشگاه پیام نور که آنجا روان شناسی می خواند، یا هنگامی که برای عروسی همین خواهرش، شش ماه روی لباس بلوچی سرخ اش با نخ زیتونی سوزن دوزی می کرده، یا وقتی در روز سوم از مراسم عروسی، یکی از اقوام داماد مطرب آورده و قوم عروس نمی توانسته خوشی اش را از دیدن گرم شدن مجلس، پشت اعتقادی که به نبود ساز داشته پنهان کند. 
من از عروسی برادرم گفتم و رسم های بی مایه ی تهرانی ها و او از عروسی خواهرش و سنت های کهنه ی قومی. من از دانشگاه ام گفتم و او از دانشگاه اش- چقدر لذت می برد از تحصیل در رشته اش. من از خواهر زاده هایم گفتم و او از برادرزاده هایش. شاگرد راننده ی اتوبوس فیلم پخش می کرد  و دختر از فیلم های مورد علاقه اش برایم گفت، از سریالی که شبکه ی هامون اخیرا به زبان بلوچی و زیرنویس فارسی پخش کرده - و چقدر به نظرش فوق العاده بوده. 
اسمش یادم نمی آید، اسم سریال نه، اسم این دختر دوست داشتنی یادم نمی آید. او هم حتماً اسم من را فراموش کرده. 
در اولین مواجهه چقدر غریبه بود. چقدر برایش غریبه بودم. چقدر دور بود. و چقدر زود، این همه به نظرم نزدیک می آمد! 
حالا من در همیشه ی تهران نشسته ام و به دختری فکر می کنم که در ایرانشهر، یکی از شهرهای سیستان و بلوچستان، روی لباس بلوچی عیدش سوزن دوزی های معرکه ای می کند، همین دوماه پیش برای تفریح با خواهر و شوهرخواهرش به چابهار رفته بوده و دنیا که هیچ، جز این یکی دوشهر، هیچ کجای ایران را ندیده است. دلش صافِ صاف است و وقتی از زندگی حرف می زند، چشمانش برق می زند.

کاش چشمش بخورد به آن لباس بلوچی سرخ با سوزن دوزی های زیتونی، لباسی که موقع عروسی خواهرش پوشیده بوده، همانی که روز سفر به چابهار هم تنش بود، و یاد من بیفتد که کنار دستش نشسته بودم. همین. همین که یادم بیفتد، وقتی که یادش هستم- حالا میخواهد با دوهزارکیلومتر فاصله هم باشد- کفایت می کند، لحظه از این زیباتر سراغ ندارم.

وقتی به خاک می سپردیمت،
گریه چرا؟

باید با شکوه، با غرور، دانه دانه ی آرمان هایت را به آن تار و پود سپید می سپردیم.
باید جرعه جرعه ی مهر وجودت را به نرمی کنارش جای می دادیم.
و تمام بیست و اندی سال ثانیه های حضورت را، با شکوه، با غرور، به دل خاک می نشاندیم. 
باید از زمین وعده می گرفتیم که امین باشد، و از زمان می خواستیم که عبورش را بر ما سرعت بخشد؛ تا از سنگینی شکیبایی بر آنچه تسلیمش شده بودیم، کاسته شود.

وقتی به خاک می سپردیمت،
گریه چرا؟

خاک امانت دار فهیمی است. ناچار است ودیعه را از کف بدهد، اما عطرش را در دلش نگاه می دارد. پس خیال می کردی عطر یاس ها از کجا آمده است؟ عطر هر یاس، یادگار پیکری چون یاس است که روزی با شکوه، با غرور، به خاک سپرده شده.
پس ای زمین! امین باش و ای زمان! مهربان، کمی مهربان تر باش.
 

پی نوشت: شش ماه پس از رفیق.

میان باور مضحک مردمی که می پندارند چندبار زندگی می کنیم، زیستم و به آن آغشته شدم.

مگذار؛
مگذار این چنین بمانم.
بگذار؛
بگذار رها شوم از نگاه های سرد و بی تفاوتشان.

گویی شور زندگی را نگاه داشته اند برای باری دیگر، نوبتی دیگر، فرصتی دیگر.

من عهد بسته بودم که باورم نشود؛ اما شد انگار. شد و خاکستر وجودهای سردشان را نفس کشیدم و به جانم نشست این گرد مرده گی.
حالا فروغ چشمانم رفته، کرخت شده ام. زنده بودنم را فراموش کرده ام. این «تنها» نوبت زنده بودنم را.

مگذار این چنین بمانم؛
بگذار رها شوم،

ای حی الذی لا یموت...

دنیا این روزها خوب چهره ی واقعی اش را نشان داده.
آن قدر سالهای گذشته، سالهای کودکی و نوجوانی، با خوش خیالی و حسن ظن دائمی به دنیا روزها را گذرانده ام که الآن حس می کنم رکب خورده ام. حس یک دختر ساده ی فریب خورده را دارم که در روستای کوچکشان در آغوش آسایش و امنیت بوده و گمان می کرده همه ی روستاها،همه ی شهر ها اوضاع همین است، و حالا که به شهر آمده مدام فریبش داده اند و غافلگیر شده و حیرت کرده.
دیده که همه ماندنی نیستند؛ که همه در هشتاد و چندسالگی بر اثر کهولت سن نمی میرند. که کلیشه ی «تا آخر عمر»، شاید تعبیر شود تا چند روز دیگر، چند ساعت دیگر.
دیده که هر سفری خوش نیست، هر رفتنی آمدن ندارد، هر برنامه ریزی ضمانت اجرا ندارد. اصلاً چیزی در این دنیا ضمانت دارد؟
باور کرده که  این دنیا، پیچ هایش همه شل بسته شده اند. ریسمان هایش همه پوسیده اند. آجر دیوارهایش به تکیه ای فرو می ریزند.

این نوشته تلخ است؛ خیلی تلخ. اما این را میدانم که که آدمی ظرفیتی دارد نهفته، برای حمل توأمانِ غم و شادی. رنج و خوشی.اشک و لبخند.
این تلخی را می توان پنهان کرد زیر روزمرگی ها، زیر شادی ها و لذت های زندگی. اما انکار، نه. همین که بخواهی انکارش کنی، چنان سیلی محکمی... نه؛ نمی گویم. هرکس خودش میداند یا یک روزی بالاخره خواهد دانست.

پی نوشت:
این میان، با مرگ صمیمی تر شده ام. جناب مرگ، که همیشه آن گوشه ایستاده و لبخند می زند، یکروز می آید و دستم را می گیرد، می گوید برویم. همین قدر ساده، همین قدر باشکوه.
جناب مرگ، این روزها زیاد به ما سر می زند. و اینکه نمی دانی دفعه ی دیگر کِی از راه می رسد، زیباترین واقعیت ترسناک این دنیاست.

 

خواب دیدم یک دستم کاج شده.
دستم، دست راستم کاج شده و هربار که تکانش می دهم، میوه های کاج روی زمین می افتند.
طوطی های سبزرنگ با آن دم های بلندشان روی دستم می نشینند، دانه های کاج را در می آورند، می خورند و جیغ می کشند.
 

برف باریده بود و دستم سنگین شده بود.
لای شاخ و برگ های دستم، هزار گنجشک نشسته بود و آن تو، فضا داغ و دم کرده شده بود.
گنجشک ها از سرما به لابلای شاخ و برگ دستم پناه آورده بودند.
بعد آفتاب شد؛ برف های دستم چک، چک، چک آب شدند. برف ها که آب شدند سنگینی شان رفت و دستم بالاتر آمد. برف ها که آب شدند زیر پایم آب جمع شد و من آهسته آهسته با ریشه هایم آب را بالا کشیدم. آب خنک وجودم را زنده کرد. سرحال شدم. بهار شد.
طوطی ها برگشتند و نوک انگشتانم جوانه زد. جوانه های سبزِ روشن، لطیف.

خواب دیدم یک دستم کاج شده بود. دستم، دست راستم کاج شده بود.

بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم ناراحت شدم.

امید امتحانات اول دبیرستان را می دهد که مدرکش را بگیرد و بتواند اول مهر، در یک دبیرستان دولتی پای درس بنشیند.
- خانم ریاضی بلدین؟
همانطور که کتاب و دفترش را روی میز می گذاشت پرسید.
-ریاضی اول دبیرستان؟ آره، کتابت رو بده ببینم مبحث ها رو.
درس ها آشنا هستند برایم ولی باید مرورشان کنم تا بتوانم به امید منتقل کنم. نماد علمی، تانژانت و کتانژانت، معادلات جبری.
برای اینکه وقت امید تلف نشود برایش یک جدول ضرب می کشم و می گویم سعی کند در کمتر از پنج دقیقه حلش کند. اینطوری برای خودم زمان میخرم تا مباحث را مرور کنم.
- تموم شد خانم.
پنج دقیقه اش شده ده دقیقه. جدولش را نگاه می کنم، همه را درست نوشته.
چند سؤال امتحانی با هم کار می کنیم و دوباره جدولی می کشم.
- اینکار به دردت میخوره، سرعت عملت توی امتحان میره بالا. این دفعه دیگه پنج دقیقه ای حلش کن.
برگه را میگیرد و مشغول می شود. میگوید «خانم چهار هفتا چنتا میشه؟»، می گویم جواب نمیدهم، خودش حل کند تا یادش بماند.

مشکوک میشوم.امید ساکت هست و برای نوشتن جواب هر خانه، چند ثانیه صبر می کند و بعد جواب را می نویسد. سرم را می برم جلو که دستِ زیر میزش را ببینم. از کار خودم خجالت می کشم که به پسرک شک کرده م. اما دستش را می بینم. باورم نمیشود. موبایلش را گرفته زیر میز و دانه دانه اعداد را وارد می کند و جواب را میگیرد. سنگینی نگاهم را حس می کند. سرش را بالا می آورد و وقتی من را می بیند، شروع می کند به خندیدن. میخندد. میخندد. بلند و طولانی میخندد. انگار که شیطنت بامزه ای کرده.
عصبانی می شوم. بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم ناراحت شده ام.
آنقدر بهم برخورده که هیچ چیزی نمیتوانم بگویم. نمی شنوم امید میان خنده هایش چه می گوید. سرم را که داغ کرده می اندازم پایین و برایش فرمول ها را دسته بندی شده توی دفترش می نویسم. بدون اینکه نگاهش کنم یکی دوتا مساله دیگر را جلویش حل می کنم. خودش متوجه شده و آرام و بدون حرف گوش میکند. خجالت کشیده.
 

حل می کنم.توضیح میدهم.مثال میزنم. ساده می گویم. هرکاری می کنم این کتاب برای امید سنگین است. امیدی که از پس جدول ضرب هم بدون ماشین حساب برنمی آید.
- خانم، اینطوری نمیشه. من تقلب می نویسم. همه می نویسن! اون مراقب جلسه مون هم کاری نداره.اگه آقای احمدزاده بیاد سر جلسه نمیتونیم تقلب کنیم اما اگه نباشه، همه از روی برگه ی هم می نویسیم.
خسته شده ام.خسته و مأیوس و تسلیم.

- اگه اینطوره من کاری از دستم برنمیاد...
 
با سر تأیید می کند و شروع می کند به تقلب نوشتن.
بلند میشوم. کیفم را برمی دارم و سمت در میروم. بر میگردم نگاهش می کنم. مشغول نوشتن است. کاری از دستم بر نمی آید. هیچ کاری.میروم. یک لحظه سرش را بلند می کند:« خانم دستتون درد نکنه، درهرحال» و دوباره با خوشحالی به کارش ادامه می دهد.


تمام روز حالم گرفته است. گویی از یک نبرد شکست خورده برگشته ام. نمی دانم کِی قرار است یاد بگیرم همه چیز را نمی توانم تغییر بدهم، همه چیز با فرمان خواسته های من جلو نمی رود. اصلاً چنین اتفاقی قرار است بیفتد؟ من یاد گرفته بودم تسلیم نشوم. سرسخت و البته غیرمنعطف شده بودم.
اما این تابستان، وقتی اتفاقات ریشخندزنان جلوی چشمم رخ نشان دادند، راه دیگری جز تسلیم شدن نداشتم. بلد نبودم، اما یادش گرفتم. برای همین وقتی صبورا بلند شد ایستاد و گفت کاری از دست من بر نمیاد، از حرفش تعجب کردم. از خودم تعجب کردم.
این تابستان، من از خودم تعجب کردم.