- ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۱۱
- ۰ نظر
امروز جلسه دوم بود و مادرها انشانوشته آمده بودند. متنهایی یک صفحهای با دستخط های درشت و نقطههای جدا از هم. با موضوع کارِ خانه. تصمیم گرفتهام از موضوعاتی شروع کنم که برای مادران نوسوادِ کلاس سومی ملموس و دم دستی باشد. جز این، فرصتی هم باشد که روزمرههایشان را بنویسند. و چقدر بهشان تاکید میکنم که «از احساساتتان بگویید، از تجربهی خودتان».
شریفه نوشته بود «از ظرف و لباس شوستن خوشم نمیاد و این کار را را خیلی و زیاد انجام میدهم». تشویقش کردم. گفتم با خواننده روراست بودی و همین، نوشتهات را خواندنی کرد. باقی انشاها هم به قول خودشان «خوب بود، قشنگ بود». موقع نقد و نظر، هدف را گذاشتهایم فراتررفتن از خوب و قشنگ گفتنهای محافظهکارانهی همیشه. امروز متوجه شدم خیال میکنند نظر منِ معلم «درست» است و آنها نمیتوانند تشخیص بدهند این متن، فارغ از خوب و قشنگ بودن، چه قوت و ضعفی داشته. گفتم نه! نه اینطور نیست! و از نقش خواننده گفتم و تلاش کردم این تصور را بشکنم؛ ولی زمان میبرد.
هنوز قلمهایشان راه نیفتاده. هنوز باور ندارند آنچیزی که در ذهنشان میگذرد و روی کاغذ میآورند ناب است و اصیل و خواندنی. زمان میبرد.
غلطهای املاییِ انشاها را که پای تخته نوشتم و اشتباهات دستوریشان را که توضیح دادم، گفتم حالا میتوانیم متنی را بخوانیم که وعدهاش را ابتدای کلاس داده بودم. گفتگوی علی عبدی را با رانندهی خوشزبان در کابل -از روی کانال تلگرام نویسنده- برایشان خواندم. متن براساس لهجه کابلی نوشته شده بود و من هم، دست و پا شکسته، به مدد اِعرابی که نویسنده روی واژهها نشانده بود سعیکردم واژه ها را صحیح ادا کنم. مادرها جذب شدند. توجهِ فرّارشان جلب شد و بیشتر از آنچیزی که انتظارش را داشتم ارتباط برقرار کردند. خم شده بودند جلو و با شوق گوش میدادند و اصطلاحاتی که متوجه نمیشدم را برایم ترجمه میکردند. از همه بهتر هم مادرهای سندارترِ کلاس بودند که سالهای بیشتری را در افغانستان گذراندهاند. نچنچ گفتنشان و واکنشهایی که به صحبتهای راننده نشان میدادند آنقدر بانمک و واقعی بود که دلم نمیآمد به آخرِ گفتگو برسم. مدتها بود این فضا را تجربه نکرده بودم. مدتها بود نشده بود دلم بخواهد خواندن متنی برای جمعی، به آخر نرسد.