- ۲۰ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۵
- ۰ نظر
آمده بودم بگویم که:
«رمضان بود. داغ. با آفتابی بیرحم. که در بیسایگیِ بهشت زهرا رهایمان نمیکرد.
راه افتادیم پشت سر ترمهای. با نام تو که سپید، روی سیاهِ تابلو بود. دست و بازوهای هم را گرفته بودیم؛ سفت. که هرآن آماده بودیم کنارمان کسی زمین بیفتد.
وقتی آنقدر روی هم گل چیدند که دیگر خاک مزارت پیدا نبود، نشستیم. ماتمان برد به تمام آنچه در کمتر از آنی رخ داده بود و ما از آن جا مانده بودیم. برخیهایمان تا ماهها بعد هم نرسیدند. بعضیهایمان تا سالها.
و بعد، همه رفتند. ما نیز. و تو ماندی. چه بسا تو رفتی. و ما همه ماندیم.
اینگونه اتفاق افتاد. رمضان بود. داغ. با آفتابی بیرحم.»
اما دیدم راه ندارد نگویم که:
ما هر سال نسبت به تو بزرگ میشویم. نسبت به تو، یعنی هر سال طور دیگری تو را و رفتنت را درمییابیم. یعنی سال به سال دستمان را میگیریم به تمام ِتو و خودِ افتادهمان را قدری بالاتر میکشیم. همان دو وجب بالاتر هم، یک دهان هوای بیشتر کف دستمان میگذارد. و ما زندهایم به همین ذرهذره هواهای تازه. به همین که نم چشمت را میگیری و میخندی کنار خاک مزارش. به همین جاریبودگیِ زندگی؛ که قسم بر این جاریبودگیِ زندگی.
امسال جواب سوال سه سال پیشم را هم گرفتم. سه سال پیش سرتاپایم یک سؤال شده بود که پس تکلیف اندیشه و فکرش چه میشود؟ و امسال، وقتی سیدموسا گفت «مرگ، آفرینش است»، پشت بندش آمد که: «تبدیل سلولهای بدن انسان به اندیشه و فکر، تنها پس از مرگ شدنیست.» دیر بود. اما غنیمت بود. یک دهان هوای تازه بود و غنیمت بود.
پی نوشت: سه سال پس از رفیق