برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۲۰ روز پیش جایی نوشتم:
ما بیش از هرچیز محتاج نوشابه‌های انرژی‌زا، موسیقی‌های مهیج، رفقای شنوای درد دل و فیزیوتراپ‌های صبور و باحوصله هستیم.

 

۲۰ روز از یادداشت قبل گذشته؛
حالا معتقدم ما به موسیقی‌های طولانی آرامش‌بخش، مرخصی از کار و غیبت از کلاس، لغو وقت‌های فیزیوتراپی، پتوهای کوچک برقی، دمنوش‌های گرم، سبکی بعد از گریه و آغوش‌های بزرگ نیاز داریم.

پی نوشت:
آنجا که می‌گوییم ای لطیف! رحم کن بر بندۀ ضعیفِ ذلیلِ حقیرِ مسکینِ مستکین‌ات.

همه‌ی این روزها و شب‌ها که می‌گذرد در انتظارم؛ برای رفتن.

هر رفتم و هر آمدم برای آن رفتن است.

حتی اگر دور بروم هم، حتی اگر دیر برگردم هم، آخرش برای آن رفتن است؛ آن چمدان بی‌موقعی که بالاخره باید سکینه شود بر بیقراریها و بسته شود به مقصد آن دورترین نزدیک. مقصدی با مردمی که همیشه خیال میکردم منتظرم هستند و حالا می‌بینم اشتباه میکردم؛ بی‌تاب منم. منتظر منم.

ای خوشا، ای خوشا جوانیِ من که در انتظار وارثان زمین گذشت.

جمع اضدادم. چهلتکه‌ای از پسندیده و ناپسندیدههای مردم. کج و معوج رشد کردهام و قد کشیدهام و پر وصله پینه، تا به اینجا کشاندهام خودم را.
میشود که نخی از تمامِ آنچه روزها و جوانیام را می سازد رد شود، زنجیرهشان کند، حلقهحلقه به هم بچسباندشان و ربطشان دهد به تو؟ می‌شود ردِ این نخ همان مسیری بشود که به تو میرسانَدم؟ میشود که زاویه و جهتش صحیح باشد؟ زیر و بماش کوک باشد به آنچه به گوشهایش تو مطبوع میآید؟

خودت نخ بکش. خودت این مهرههای ریز و درشت و بیقوارهی عمر را تسبیح کن. خودت آنچه به این تسبیح نمیسازد بکَن و رها کن. اگر پسندِ مردم وصلهی ناجور بود و ناپسندشان جور، باکی نیست. من سرگیجه گرفتهام از این هزارتو؛ خودت راهِ مستقیم نشانم بده و رهایم کن.

 

Frustrated of all the crisscrosses,
lost in a nonsense maze,
and still, seeking the right path
.

پیدایش نمی کنم، پیدایش نکرده ام، صبر کن! عبدالباسط! شاطری! پرهیزکار! اسمت چیست؟

صبر کن محض رضای خدا!
من که نمی دانم تا کجای کتاب پیش می روی، صبر کن؛ بگذار برسم.
                  
قاری می خواند و نمی دانم کجای این کتاب را میخواند. 
قاری می خواند و هنوز آیه را پیدا نکرده ام و مستاصل شده ام.
قاری قرائت اش را تمام می کند و ... نه، انگاری می خواند هم چنان، من اما نرسیده ام هنوز.
از بین آن همه آیه که از دور مثل همند، از بین آن همه فتحه و ضمه و سکون و مد که زیر و زبر کلمات نشسته اند و دورشان را شلوغ کرده اند... 
انصاف است؟ انصاف نیست. 

آیه را پیدا نمی کنم. قرار هم نیست آیه من را پیدا کند. هیچ وقت قرار بر این سنت ها نبوده. 
اما تا دلت بخواهد قرار بر سنت بی قراری بوده و استیصال و سرگردانی. تا دلت بخواهد.

اتفاقی می افتد
در سکوت شلوغ شب
در سیاهی کورکننده اش
در میانه ی خواب های ناآرام

اتفاقی می افتد
پشت سیم های خاردار
پشت دیوار های بلند
پشت صفحه های شیشه ای روشن
اتفاقی می افتد

ما پر از هیاهو
نمی بینیم
نمی شنویم
نمی فهمیم
اما چیزی درونمان بی تاب است
حسش می کنیم
اما نمی فهمیم
عادت می کنیم و 
دیگر هرگز نخواهیم فهمید

تمام شب هایی که بیدار بودیم بی آنکه بخواهیم 
و تمام روزهایی که خواب بودیم بی آنکه بخواهیم
چیزی درونمان بی تاب بوده است
ندیده ایم
نشنیده ایم 
نفهمیده ایم
 

-----
* عنوان از احمد شاملو

قصه های ناتموم بار میشن میمونن روی شونه ها. سنگینی می کنن و آدم قوز می کنه. اون وقت نمیتونیم راحت بپریم بالا و پایین. نمیتونیم تند بدویم. 
انگار کتابِ نصفه و نیمه داریم باز.
چهارتا. پنج تا. نمیدونم، زیاد شدن کتابا. همشون با یه تیکه کاغذ وسطشون که یعنی تا اینجا خوندم، تا اینجای قصه رو میدونم. انگار که وقتی برگردم سراغش و دقیقاً از همون صفحه که رهاش کرده بودم ادامه بدم، خیلی اهل ملاحظه م. یکی نیست بگه همین که رهاش کردی تموم شد دیگه. حالا تو دوباره چندماه بعد، چندسال بعد برگرد خاک جلد رو بگیر و شروع کن باقیش رو خوندن، باقیش رو شنیدن. فکر می کنی قصه همونه؟
آره. باشه. قصه همونه. ولی فقط داری میخونی که ببینی چی شد بعد. با آدماش نموندی. دستشون رو ول کردی. درست موقعی که دستشون می لرزید و تو چشمات زل زده بودن و داشتن برات تعریف می کردن. حالا فکر میکنی وقتی چند ماه بعد، چندسال بعد، برگردی و بپرسی «خب چی شد آخرش» مثلاً خیلی اهل ملاحظه بودی؟
قصه که قصه ست. کتاب که کتابه. منو بگو که یه صف آدمِ نیمه تموم ول کردم یه گوشه و حالا اینجام. سرک کشیدم به زندگیشون و تا حرفمون گل انداخت و چشممون اشکی شد، پاشدم رفتم. یه دفعه، بی هوا.  
حالا این روزا هرچی میام بدوم نفس کم میارم و به هن و هن می افتم. میگن نفست کمه. میگم نه، مال شونه هاس، بار روشه. بار قصه. اونم نه قصه ی سرانجام دار، نه. قصه های رهاشده؛ سنگینِ سنگین.  

ادامه از پست قبل

 

منتظر قطار ایستاده بودیم که امیلی پرسید کجای ایران زندگی می کنم.
- تهران، تهران پایتخته

- آهان، تِهِران، یادم اومد!

و تعریف کرد یکی از دوستانش سفری به ایران داشته و گفته تهران بهترین شهری بوده که تا به حال دیده. همان طور که سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم گفتم خب شهرهای دیگه هم دیدنیه و بحث را کشاندم به اصفهان و شیراز و اشاره کردم که که اگر قرار به دل بردن باشد، تهران قابل قیاس با اون ها نیست. نمی دانستم دوستش تهران را چطور دیده که این حرف را زده و جز اردیبهشت خنک و سرسبزی که شهر بدون ترافیک بوده و آسمان بعد از یک باران طولانی شفاف بوده و مردم سرحال، تصویر دیگری این برداشتِ "بهترین شهر" را برایم باورپذیر نکرد!

با این دختر خوش فکر از هر دری می شد صحبت کرد؛ حرف هایمان از سفر و مردم و فرهنگ ها پیچ می خورد و حتی به ترنس ها می رسید و به روان شناسی و جامعه شناسی تنه می زد و در سیاست فرود می آمد. بعدتر یک ساعت روی چمن ها و زیر برج دوقلوی معروف شهر نشسته بودیم و من در جواب سوالات امیلی مشغول دفاع از برنامه ی صلح آمیز هسته ای، توضیح دلایل اختلاف تاریخی آمریکا با ایران- «و نه، این به این معنی نیست که ایرانی ها با مردم آمریکا هم مشکل دارند»- و انقلاب اسلامی 1979 مردم بودم. امیلی می گفت یک زمانی شروع کرده به خواندن اطلاعات عمومی کشورهای جهان و اروپا را که تمام کرده خسته شده: «انگار از خود مردمش بپرسم راه بهتریه، اینطوری تو ذهنم هم باقی می مونه» و من، خسته از تلاش برای ترجمه ی این بحث دشوار، مثل همیشه تاکید می کردم که: «یادت باشه، این فقط تفسیر من بود ها!»

امیلی جوان ولع کسب تجربه، موفق شدن و بهترین بودن را داشت. بعد از مدتی که او را شناختم احساس می کردم پشت این انگیزه و پشتکار، لایه ای از استرس و بی قراری هم پنهان شده. جستجوی بیشتری نیاز نبود، خودش تعریف کرد:« مادر و پدر من نسل بعد از کمونیسم در لهستان بودند، درس خواندند و وکیل و پزشک جراح شدند، و برای آن نسل، همین حد، موفقیت فوق العاده ای محسوب می شد. اما من اگر بخواهم "موفق" به حساب بیایم، همین که درس بخوانم کافی نیست.»
می گفت رقابت در بین جوان های اروپایی دشوار است- امیلی به وضوح خودش را "شهروندِ اروپا" می دانست، به اتحادیه ی اروپا می بالید و معتقد بود بریتانیایی ها وقتی واقعاً بفهمند با رای به خروجشان چه فرصت هایی را از دست داده اند، پشیمان می شوند. وقتی نقشه ی گوگل را باز می کرد که راه را پیدا کنیم، چشمم به اروپای نقشه اش افتاد که با ستاره های زرد - به نشانه ی حضور در آن نقاط- پوشانده شده بود و بیشتر از آنکه بگوید "ما در لهستان" می گفت " ما در اروپا"-

بعد از دو روز هم سفری، هم از قصه هایش سیر نمی شدم و هم از کندوکاو معدن تمام ناشدنیِ تجربه هایش خسته شده بودم. تجربه ی شرکت در مسابقات مناظره ی بین المللی، تجربه ی یک تابستان معلم خصوصی انگلیسی بودن برای بچه های خانواده ی یک سیاستمدار ایتالیایی، تجربه ی کار در اکسپوی میلان، موفقیت در المپیاد فلسفه، تئاتر خواندن در اسکاتلند و روان شناسی خواندن در ونیز فقط بخشی از زندگی پربرنامه ی امیلی بودند. بخشی از گذشته اش بودند، و باقی قصه هایش از برنامه های آینده اش بودند. برای ماه آینده، دو ماهِ آینده، 5 ماه آینده، 8 ماه آینده، سال آینده، سه سال آینده و ... برنامه های فیکس شده و مشخص و بلیت های رزرو شده و قرارهای تنظیم شده داشت.

شب تولدش پنهانی یک کیک کوچک خریدیم و به عنوان هدیه، دفترچه یادداشتی کنارش گذاشتیم. خودمان پنج شش صفحه ی اولش را برایش نوشته بودیم. شمع های روی کیک را روشن کردیم و غافلگیر شدنش آن قدر واقعی بود که خیالم راحت شد خوشحالش کرده ایم. گفت این قشنگ ترین کیک تولدی بوده که تا به حال داشته و سفت بغلمان کرد.

آشنایی با این دختر لهستانی برایم تلنگر بود. نه این که مجذوب و واله اش شده باشم، نه. امیلی با اینکه رقم عجیب وغریبی از دوست و آشنا در همه ی جای جهان داشت، ولی دخترِ تنهایی بود. شاید به خاطر سخت گیری هایش در انجام هر پروژه ی کوچک و بزرگ، شاید به خاطر کمال گرا بودنش. با اینکه از لحظه لذت می برد و آرام به نظر می رسید، ولی پرده ای از اضطراب روزهایش را پوشانده بود. چیزی شبیهِ اضطرابِ نرسیدن. این ویژگی ها نمی گذاشت شخصیتش برایم مثل یک بتِ بی عیب و ایده آل باشد، اما دنیایش بزرگ بود و دستش را که برای گرفتن چیزی دراز می کرد، به صد مانع و چارچوب خود-ساخته و جامعه-ساخته نمی خورد. در عین حال، آنقدر پرتلاش و پرتکاپو بود که با این حجم ستودنی از تجربه و موفقیت تا بیست و سه سالگی، هم چنان قانع نبود و فکر می کرد هنوز راه زیادی را باید بدود. باید تمام جوانی اش را بدود.