- ۲۹ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۴۲
- ۱ نظر
نسیم خنکِ صیح که از لای پنجره ی باز می خزد تو و خودش را به بازویت می زند و می گذرد؛ طوری که یخ کنی و دست دیگرت را پوشش این یکی کنی تا با گرمای کف دستت، کمی گرم شوی...
سمفونی شلوغ و بی نظم ولی گوش نوازِ گنجشک ها، بلبل ها، کلاغ ها و دیگر نوازندگانِ حرفه ای که من اسم شان را نمی دانم.
و صدای مبهمِ شهر، از آن دور، چند لایه آن طرف تر.
طوری که نه اذیت شوی از شلوغیِ شهر و نه یادت برود وجودِ شهر شلوغ را.
***
سکونِ دلپذیرِ صبح، آخرین لحظه های سکونِ طولانیِ شب است؛ و کم...کم...کم
روز آغاز می شود.
پس از این لحظات، قصه مثل همیشه است.
جنب و جوش، هیاهو، سر و صدا، بگومگو، شلوغی، بوق، خنده، دعوا، سوت، صدای قاشق و چنگال، موتور،...
انگار قبل از آغازِ قصه ی هرروزه، لحظاتِ نابی گذاشته اند؛
فقط برای آن ها که آن لحظات را بیدارند.
با جسم و
جانشان.