احساساتِ بیابانی
تجربه کردنِ جدید ها، چیزیه که بیش تر از همه جوان بودن رو برای من لذت بخش می کنه.
حس های جدید، راه های جدید، دوست های جدید، آدم های جدید، شهرهای جدید، مزه های جدید، حتی یه قطعه ی جدید از آسمان که تاحالا زیرش نبوده م.
این تابستان، سفری 10 روزه رفتم که پر از جدید ها بود.
اما هیچ کدام از تجربه های نوی این سفر- که شاید به مرور ازشان نوشتم- به اندازه ی تجربه ی این حس، عجیب و ناشناخته نبود برای من.
هنوز هم که به این ده روز فکر می کنم، یاد این حس که می افتم، یکجورهایی مو به تنم سیخ می شود؛ درست مثل وقتی که در یک مهمانی قدم می زنی و به آدم های آشنا و غیر آشنا سلام می کنی و لبخند می زنی و یکدفعه، یک نفر را می بینی، خشکت می زند سرجایت، پلک نمی زنی و لبخندت خشک می شود و انگار در هیاهوی مهمانی، لحظه تلاقی نگاه هایتان منجمد و متوقف شده.
فکر کردن به این حس، میان احساساتِ دیگر، یک چنین حالتی شده.
نوشته ی پایین، چیزی ست که وقتی سرشار از این عجیب ترین حس شده بودم، وسط یک بیابانِ بی آب و علف و خالی و خالی و خالی، توی نوتِ موبایلم نوشتم.
" تا حالا شده خجالت بکشی،
روت نشه برگردی خونه ت؟
برگردی اتاقت؟
برگردی به همه ی زندگیِ همیشه ت؟
شده احساس کنی
هیچی،
هیچی،
هیچی نمی دونستی
اونم موقعی که فکر می کردی همه چی رو می دونی؟ ... "
- ۹۳/۰۶/۱۵