به نازی که لیلی به محمل نشیند
یک سال بعد از آن، صبح در تاریک- روشنِ قبل از طلوع آفتاب نشسته بودم کف اتاق. در سکوت زل زده بودم به مهر جانماز مسافرتی ام و به صدای نفس هم اتاقی های تونسی و اندونزیایی ام گوش می دادم. حساب کردم دیدم موقعِ رفتنت، همان یکسال پیش، باید ساعت سه و نیمِ بعد از ظهر امروز بشود. جانماز را بستم، سرم را گذاشتم روی بالش و با اینکه محال است، پشتم را کردم به تونس و اندونزی، و رویم را کردم به ایران و چشمم را بستم.
یک سال بعد از آن، عصر نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و اسکرین شات هایی را که مثل غنیمت از آخرین چت هایمان نگه داشته ام دانه دانه خواندم. عکس هایت را آوردم و انگشتم را کشیدم روی صفحه ی موبایل، آنجا که صورتت بود. ساعت که از سه و نیم گذشت، اشکم زیر عینک آفتابی غلتید و سر خورد روی صورت آفتاب خورده ام. اشک شور رسید به لب هایم که حمد میخواند و توحید و قدر. اتوبوس آمد.
یک سال بعد از آن، با کولی پشتی سنگینی که خرت خرت موقع راه رفتن در سکوتِ آن موقع شب صدا می داد به سمت خانه می رفتم. یک جیبم اسپری فلفل بود که از ترس مرد دیوانه ی مرکز شهر دم دست گذاشته بودم و یک دستم چراغ قوه بود که جلوی پایم را در تاریکی ببینم. صدای آشنای دعایی را که شنیدم، راهم را کج کردم سمت مسجد و شدم تنها دختر نماز عشای بیستم تیر مسجد محله. یک سال بعد از رفتنت، از این مسجد برای تو و خودمان بعد از تو دعا کردم. پیرمرد کلیددارِ مسجد با تعجب نگاهم کرد. گفت ندیده بودمت این دور و برها. گفتم تازه آمدم.
یک سال پیش، چنین روزی غریب بودم در شهر. امسال، همان روز غریب بودم در شهر. سال دیگر؟ چه فرقی می کند؛ هیچ.
پی نوشت: یک سال پس از رفیق.
- ۹۵/۰۴/۲۱
احسنت