ملغمه ی احساسات
آرام، مثل عصر دم کرده ای که در کوچه های شهر پرشالیزارِ سکینچان رکاب می زدم و «بهار دلنشین» را بلند بلند میخواندم و خوشم می آمد که دختر ویتنامیِ جلویی ام یک کلمه اش را هم نمی فهمد ولی دارد گوش می دهد. ناگهانی و دلچسب، مثل وقتی که یک پیچ را به سمت بندر رد کردم و بوی تند ماهی پیچید در سرم و شنیدم یک نفر از دور داد می زند: «سلام علیکم!» و من فقط فرصت کردم سرم را برگردانم و مرد هندی- مالایی را از دور ببینم که برایم دست تکان می دهد. راستش جواب سلامم رسید یا نه را نمی دانم، در باد گم شد انگار، ولی من کیفور شدم از این ناگهانی که همیشه مشتاقش هستم؛ دقیقاً همین ارتباطات لحظه ای با غریبه ترین آدم ها؛ که خوب سنتی است این سنت سلام و علیک با چاشنی سر تکان دادن و لبخند به کسی که نمی شناسی و فقط از کنارش می گذری. دست کم تظاهر به بی تفاوتی نمی کنی و همین هم غنیمتی است برای خودش در این اوضاع کذا و کذا.
نفس بگیر برای بقیه اش؛ حرف نه، حس زیاد است برای گفتن. نه. برای نوشتن. خواندن. سرودن.
- ۹۵/۰۴/۲۲