دارم بچه ها را یک جورِ دیگر می فهمم
یک. بچه ها فرشته اند.
اگر قبل ها به این موضوع شک داشتم، حالا هرهفته به یقینم اضافه می شود.
حتی عایشه که خیلی نق می زد و دلش می خواست توی کلاس فقط خودش و سه تا دوست هایش کاردستی بسازند و آن دوتا پسر بچه ی دوقلوی "سیاه" دور و برشان نپلکند. حتی همین پسر بچه های دوقلوی سبزه: پویا و فرشاد. که انقدر شبیه هم بودند که من مدام با هم اشتباه می گرفتم شان. تا اینکه امروز توانستم این فرق را بین شان بگذارم که آنی که توی چشم هایش برق شیطنت نه، برق شرارت دارد و مدام همه چیز و همه جا را به هم می ریزد و همان لحظه که مشغول تکه تکه کردن کاردستی عایشه است، هم زمان لبخند شیطانی می زند، فرشاد است؛ پس آن یکی حتما پویاست. حتی همین فرشاد که انقدر شرور به نظر می رسد، حتی او هم فرشته است. فقط از آن دست فرشته هاست که دلشان می خواهد آتش بسوزانند.
از این موارد که به ظاهر جزو تیره ای غیر از فرشته ها هستند- که من می گویم نیستند- بگذریم، در فرشته بودن بقیه شکی ندارم. آن میترای ریزجثه که موهای چتری اش از زیر مقنعه ی مشکی بزرگش پیداست و واقعا شبیه یک مورچه ی بانمک می ماند، با چه سخاوتی، اندک مدادرنگی های کوتاه شده و درب و داغانش را از جامدادی درآورد، روی میز ریخت و وقتی بچه ها سر مداد سیاه با هم دعوا می کردند، مادرانه باقی مداد های سیاه راکه لیز خورده بودند زیر کاغذ و دفتر ها، پیدا می کرد و می گفت "بیاین بازم هَس، ایناها" . شک دارم این فرشته بیشتر از 7 سالش باشد.
دو. امروز صدف و برادرش محمد هم نشسته بودند دور میز. صدف بزرگتر بود و بسیار هم زیبا. موها و چشم های قهوه ای روشن داشت. این خواهر بزرگترِ زیبا، هر کار "اشتباهی" که محمد می کرد، به روش خودش متوجهش می کرد. اشتباه در این حد که من گفته بودم همه به دست من نگاه کنند که چطور این طرفِ کاغذ را تا می زنم، و محمد به دست من نگاه نکرده بود و هم چنان با کاغذ خودش کلنجار می رفت، و من متوقف شده بودم تا حواسش بیاید اینجا، و همین کافی بود تا صدف محکم بکوبد روی دست برادرش، واقعا محکم. محمد حواس پرت بود و ذهن آرام و متمرکزی نداشت، بنابراین هر پنج دقیقه از طرف صدف نواخته می شد. روی دستش، صورتش، سرش، همه جا، و به شدت محکم. کاملا مشخص بود که به این ضربات عادت داشت، چون به سرعت به حالت عادی باز میگشت و انگار نمی کرد که همین الان خواهرش زدتش.اما بعضی ضربه ها آنقدر دردناک بود که بلافاصله اشک توی چشمش جمع می شد. منی که می گفتم: نزنش، اینجا کسی کسی رو نمی زنه، عه عه عه نکن صدف، دردش گرفت، نه نه ولش کن، ... فقط برای وجدان خودم که شاهد بودم، این جملات را می گفتم، واگرنه صدف در این لحظه هایِ به زعم خودش عادی و تربیتیِ برادر کوچکتر، نه تنها به حرف من گوش نمی داد، حتی نگاهم هم نمی کرد. خیلی جدی وظیفه اش را انجام می داد و بر میگشت سراغ تا کردن ِ مربع بزرگ بنفشش. یک جور مسئولیت پذیری زودهنگام و بدقواره را پذیرفته بود. و اعصابش به آرامی نبود که اعصاب یک دختر بچه 9 یا 10 ساله باید باشد.
9 سال. 10 سال. من 9 ساله بودم چه کار می کردم؟ نه، ولش کن. نباید از این در وارد شوی. دارم یاد می گیرم اینطور به قضیه نگاه نکنم، منتها گاهی از دستم در می رود.
سه. توی کانون لحظه هایی برایم ساخته می شود، که شب که به روزم فکر می کنم، روشن و شفاف، به صورت صحنه آهسته یا عکس، جلوی چشمم می آیند. این صحنه های طلایی، اتفاقا کم و نادر هم نیستند. و برای منی که سال ها بود در جست و جویشان بودم، زود و مدام به چشمم می آیند. شاید زیادی قضیه را رمانتیک و عاطفی می کنم، اما همین ها هستند که مثل شربتی، کوزه ی روحم را، آن بخشی که مدت ها بود خالی بود و به شدت دنبال تغذیه اش بودم، قلپ قلپ پر می کنند.
عایشه، صدف، محمد و میترا که از در می رفتند بیرون، قایق های کاغذی بزرگ خوش رنگشان را در یک دست، سگ های کاغذی مثلثی شان را که متفقا برایشان ابرو هم گذاشته بودند، در دست دیگر گرفته بودند، و با یک حالتی می رفتند که برایم آشنا بود. حالت آشنا. دقیق نمی دانم، اما شبیه ژستی بود که سال ها پیش، وقتی از کلاس سفال، عروسک سازی، یا حتی داستان نویسی برمیگشتم خانه، داشتم. یک جور که انگار: "من امروز یک کار مهم کرده م، خوش هم بهم گذشته، یک چیز جدید یاد گرفته م. و ایناها، ببینید عجب چیز قشنگی، خودم با دستام ساخته م، ایناها. خرابش نکنینا" .
آخر. پذیرفتنِ این یکی، دروغ چرا، یک کمی برایم سخت است، اما بگذار بگویم تا شاید یک روز عمیقا باورش هم کردم:
حتی صدف هم، فرشته است.
- ۹۳/۰۵/۲۳