بی وزن
چه چیزی مرا برمیگرداند به صندلی عقب آن تویوتا وانت؟ چه چیزی مرا ماهها بعد، از وسط تهران بلند میکند و دوباره مینشاند بغل دست زنی که با التماس خواسته بود ماشین را نگه دارند، انگشتان لرزان دستش را کشیده بود سمت قبرستان و با بچههایش خداحافظی کرده بود؟
ما مجموعهای از انسانها بودیم. نشانده بودنمان توی یک تویوتا وانت و راهیمان کرده بودند. من صندلی عقب نشسته بودم و زنی با لباس بلوچی بغل دستم. دو مرد، یکیشان با ریش بلند سپید و کلاه ملاها و دیگری جوانتر با موی جوگندمی، جلو، پهلوی راننده نشسته بودند. و چند مرد دیگر پشت وانت؛ کولهپشتی من و دبهی بزرگ خرمایم دست یکی از آن عقبیها بود.
هنوز از روستا خارج نشده بودیم که زن التماس کرد. خواست راننده نگه دارد. نگه داشت. زن انگشتان لرزان دستش را کشید سمت پنجره، سمت قبرستان، و مویهاش بلندتر شد. با هر آه، چیزی از دست میداد. صدایش سبک و سبکتر میشد. بیوزن که شد، بیحال، پخش شد روی صندلی. فشار شانهاش روی من افتاد. مرد موجوگندمیِ صندلی جلو بیصدا گریه کرد. ملای کناریاش شروع کرد به وعظ گفتن. و شناختمشان. راننده راه افتاد.
زیبا، دختر جوانی که دستگیرِ من در روستا بود، از معلم عربی دبیرستانش میگفت؛ که باردار بوده. با این وجود، هرروز، همراه بچهها پشت وانت سوار میشده و تا مدرسه در روستای مجاور میرفته، تدریس هم که تمام میشده با همان بچهها جادهی سنگلاخی را برمیگشته.
زیبا گفت خانم معلم از دستش دلخور شده، که «چرا همهی دانشآموزانم آمدند برای دیدن دوقلوهای نورسیده، اما تو که برایم از همه عزیزتری هنوز نیامدهای.»
زیبا گفت یکی از دوقلوها از دست رفته؛ امروز. مردانِ روستا رفتهاند برای خاکسپاری و زنان رفتهاند به دلداریِ مادر، خانم معلم.
زیبا نتوانسته بود برود قدممبارکی بگوید. حالا هم نمیتوانست برود تسلیت بگوید، فضای روستا، برای دخترانِ ازدواجنکردهی جوان، محدودیتِ حضور ایجاد میکرد.
فردا صبح، روز رفتنم بود؛ حضور هفتروزهام در روستایشان به سر آمده بود. کولهپشتیام را جمع میکردم که صدای بلندگوی مسجد آمد، متوجه نشدم اما اذان نبود؛ بانگ صبح که گذشته بود و بانگ ظهر هم هنوز نرسیده بود؛ از پنجرهی اتاقم دیدم مردها، پیاده و با موتور، راه افتادند و رفتند. زیبا گفت میروند قبرستان، مسجد خبر داده دومی هم از دنیا رفته، قل دوم.
بیتاب شدم. چراهایم را سر زنانِ اطرافم خالی کردم: نوزادِ چندماهه چرا فوت کرده؟ قل دومی چرا؟ نمیدانستند. جوابهای غیرپزشکی میگرفتم و کلافهتر میشدم. دستم را گرفتم به دامنِ تنها بهورز خانمِ روستا. چند علت رایج مرگومیر نوزاد را پشت سر هم گفت، ولی خبر این دوطفل را درست نمیدانست، هیچکس نمیدانست.
این چرای بزرگ را گذاشتم کناردستِ همهی آن چراهای قبلی، که خاک بخورد. که بنشیند تماشایم کند. که زل بزند به چشمانم و به رویم بیاورد که دستم کوتاه است. که سرم را بیاندازد پایین. که شرمندهام کند. که یادم بیاورد جان انسانها برابر نیست.
مرد موجوگندمی جلویی که بیصدا گریه کرد، زن که بیحال شد و فشار شانهاش افتاد روی من، ملا که شروع کرد به وعظ خواندن، شناختمشان.
ما مجموعهای از انسانها بودیم، که نشانده بودنمان توی یک تویوتا وانت و راهیمان کرده بودند. مادرِ آن سوالی که به خیالم گذاشته بودمش کنار تا خاک بگیرد، حی و حاضر، کنار دستم نشسته بود. فاصلهی آه و مویهاش تا گوشم از یک دست کمتر بود. پدرشان با موی جوگندمی روبرویم بود. چشمش را از گوشه میدیدم که نگاهش را دوخته به جادهی خاکی. دستش را میدیدم که بالا میآمد و اشک پاک میکرد. شناخته بودمشان و خشکم زده بود از این همجواریِ غیرمنتظره. بدن فرزندانشان هنوز گرم بود و من با مادر و پدر بودم که نزدیک قبرستان وداع آخر را کردند، و راهی شدند برای جایی دورتر پیش اقوام، که لابد تاب بیاورند این سوگ را.
آنچه بعد از این کردم شبیه من نبود، شبیه من نیست. مادر آهی کشید و من خالی شدم از خودم. همهی آنچه من را من میکرد و او را او، کندم و به باد خشک بلوچستان سپردم. از گوشیام سورهی مریم را پخش کردم، صوت شاطری پیچید لابلای باد و نخل و آه. که زکریا گفت مرا از سوی خودت فرزندی عطا کن. که گفت بر او سلام باد روزی که زاده شد و روزی که میمیرد. که مریم گفت ای کاش پیش از این میمردم و یکسره از خاطرهها فراموش شده بودم. که گفت پروردگارت هیچگاه فراموشکار نیست.
گذاشتم کنار گوشمان که همینطور بخواند، دستش را محکم در دستم گرفتم. او مویه کرد، من گریستم.
ما مجموعهای از انسانها بودیم، نشانده بودنمان و راهیمان کرده بودند؛ با صدای اشک، صدای وعظ، صدای آه و صدای وحی. که این ترکیب، هرکجا که باشم، مرا برمیدارد و مینشاند صندلی عقب آن تویوتا وانت، کنار زنی٬ که التماس کرد نگه دارند.
- ۹۷/۰۸/۲۶