برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۵ مطلب با موضوع «قصه های کانون» ثبت شده است

بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم ناراحت شدم.

امید امتحانات اول دبیرستان را می دهد که مدرکش را بگیرد و بتواند اول مهر، در یک دبیرستان دولتی پای درس بنشیند.
- خانم ریاضی بلدین؟
همانطور که کتاب و دفترش را روی میز می گذاشت پرسید.
-ریاضی اول دبیرستان؟ آره، کتابت رو بده ببینم مبحث ها رو.
درس ها آشنا هستند برایم ولی باید مرورشان کنم تا بتوانم به امید منتقل کنم. نماد علمی، تانژانت و کتانژانت، معادلات جبری.
برای اینکه وقت امید تلف نشود برایش یک جدول ضرب می کشم و می گویم سعی کند در کمتر از پنج دقیقه حلش کند. اینطوری برای خودم زمان میخرم تا مباحث را مرور کنم.
- تموم شد خانم.
پنج دقیقه اش شده ده دقیقه. جدولش را نگاه می کنم، همه را درست نوشته.
چند سؤال امتحانی با هم کار می کنیم و دوباره جدولی می کشم.
- اینکار به دردت میخوره، سرعت عملت توی امتحان میره بالا. این دفعه دیگه پنج دقیقه ای حلش کن.
برگه را میگیرد و مشغول می شود. میگوید «خانم چهار هفتا چنتا میشه؟»، می گویم جواب نمیدهم، خودش حل کند تا یادش بماند.

مشکوک میشوم.امید ساکت هست و برای نوشتن جواب هر خانه، چند ثانیه صبر می کند و بعد جواب را می نویسد. سرم را می برم جلو که دستِ زیر میزش را ببینم. از کار خودم خجالت می کشم که به پسرک شک کرده م. اما دستش را می بینم. باورم نمیشود. موبایلش را گرفته زیر میز و دانه دانه اعداد را وارد می کند و جواب را میگیرد. سنگینی نگاهم را حس می کند. سرش را بالا می آورد و وقتی من را می بیند، شروع می کند به خندیدن. میخندد. میخندد. بلند و طولانی میخندد. انگار که شیطنت بامزه ای کرده.
عصبانی می شوم. بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم ناراحت شده ام.
آنقدر بهم برخورده که هیچ چیزی نمیتوانم بگویم. نمی شنوم امید میان خنده هایش چه می گوید. سرم را که داغ کرده می اندازم پایین و برایش فرمول ها را دسته بندی شده توی دفترش می نویسم. بدون اینکه نگاهش کنم یکی دوتا مساله دیگر را جلویش حل می کنم. خودش متوجه شده و آرام و بدون حرف گوش میکند. خجالت کشیده.
 

حل می کنم.توضیح میدهم.مثال میزنم. ساده می گویم. هرکاری می کنم این کتاب برای امید سنگین است. امیدی که از پس جدول ضرب هم بدون ماشین حساب برنمی آید.
- خانم، اینطوری نمیشه. من تقلب می نویسم. همه می نویسن! اون مراقب جلسه مون هم کاری نداره.اگه آقای احمدزاده بیاد سر جلسه نمیتونیم تقلب کنیم اما اگه نباشه، همه از روی برگه ی هم می نویسیم.
خسته شده ام.خسته و مأیوس و تسلیم.

- اگه اینطوره من کاری از دستم برنمیاد...
 
با سر تأیید می کند و شروع می کند به تقلب نوشتن.
بلند میشوم. کیفم را برمی دارم و سمت در میروم. بر میگردم نگاهش می کنم. مشغول نوشتن است. کاری از دستم بر نمی آید. هیچ کاری.میروم. یک لحظه سرش را بلند می کند:« خانم دستتون درد نکنه، درهرحال» و دوباره با خوشحالی به کارش ادامه می دهد.


تمام روز حالم گرفته است. گویی از یک نبرد شکست خورده برگشته ام. نمی دانم کِی قرار است یاد بگیرم همه چیز را نمی توانم تغییر بدهم، همه چیز با فرمان خواسته های من جلو نمی رود. اصلاً چنین اتفاقی قرار است بیفتد؟ من یاد گرفته بودم تسلیم نشوم. سرسخت و البته غیرمنعطف شده بودم.
اما این تابستان، وقتی اتفاقات ریشخندزنان جلوی چشمم رخ نشان دادند، راه دیگری جز تسلیم شدن نداشتم. بلد نبودم، اما یادش گرفتم. برای همین وقتی صبورا بلند شد ایستاد و گفت کاری از دست من بر نمیاد، از حرفش تعجب کردم. از خودم تعجب کردم.
این تابستان، من از خودم تعجب کردم.

امیر را که می بینم، سوال های همیشگی و بی انتها، دوباره جان می گیرند. امیر را که می بینم، مستأصل می شوم، دست و پایم را گم می کنم. در برابر همه چیز! در برابر سرنوشت، تقدیر، جبر، اختیار، عمر، نظم جهان، بی نظمیِ جامعه هایمان. همه چیز. چشمان پرسشگرش هرچه نقاب به صورتم زده ام به زمین می اندازد و خلع سلاحم می کند. بی دفاع می مانم در برابر سوالاتِ نوک تیزش. لکنت می گیرم.

 

امیر جنگ زده است. جنگ زده ی سرزمینی که دهه هاست رنگ صلح و آرامش ندیده. سرزمینی که تعداد کشته هایش، زخمی هایش، آواره هایش، انفجار هایش، برای همه ی مردم دنیا تبدیل به صرفاً «آمار» شده. امیر جنگ زده ی این سرزمینِ پر آه و «فغان» است.

حالا در معرفی خودش باید عنوان مهاجر را هم به یدک بکشد. مهاجرتی که در زندگی او، بیشتر به فراری می ماند برای جان بدر بردن از یک کشتار قبیله ای. از یک تسویه حساب قومی. از یک عصبیت.

حالا جانش در امان است. ازدواج کرده و بیشتر از هم سن و سالانش نگران آینده است. نگران است و سوال می پرسد و درس می خواند و کار می کند و باز هم نگران است. امیر دقیق است، با استعداد است، زیاد می داند و با این حال زیاد میخواند و سیر نمیشود. تحلیل می کند، فکر می کند، شرایط جامعه ی ترک کرده اش را رصد می کند، حواسش به رؤسای مملکتش هست، و نگران است. نگران است، چون وقتی توانمندی های خودش را می بیند، خیالش پر می کشد و برای آینده اش روزهای طلایی تصور می کند. اما چشمانش را که باز می کند، واقعیت خود و شرایط ناخواسته اش را که می بیند، خودش و خیال های رنگی اش محکم به زمین می خورند.

 می گوید: خانم برای رئیس جمهور شدن باید کتاب زیاد خوند؟ کتاب های تاریخی چی؟مهمه رئیس جمهور تاریخ رو بدونه نه؟آره دیگه خیلی مهمه...خانم! هرکس کتاب زیاد می خونه می تونه رئیس جمهور بشه؟ یا هرکس رئیس جمهور شده حتما خیلی کتاب خونده؟ اشرف غنی زیاد می خونده نه؟ آره دیگه، تحصیل کرده، حتما زیاد خونده.

می گوید: من برای آینده م تصمیممو گرفتم. میخوام چند سال کار کنم پول در بیارم برم آلمان.از اقواممون همین چند هفته ی پیش رفته یکی. میبرنت مرز ترکیه و ازونجا با کامیون و چند روز فلان شهر و دوباره مرز و دوباره...

  • بری آلمان چیکار کنی؟

خانم میریم اونجا کار می کنیم. اونجا حقوقش بیشتره. خرجمون در میاد. درس می خونیم. خیلی بهتره اونجا خانم.

  • میری سراغ چه کاری آخه اونجا؟ کجا زندگی بکنی؟

نمیدونم... یه کاری می کنیم دیگه. نمیدونم.

 

هرروزش همین است. هرروزش فکر و خیال و کار و نگرانی.نگرانی.نگرانی.

من می ترسم. می ترسم از روزی که بشنوم یک عده مهاجر غیرقانونی در مسیر اروپا از بین رفته اند و خبردار شوم امیر یکی از آن ها بوده. می ترسم از اینکه بفهمم امیر دوباره مهاجرت کرده و جایی دیگر، وضعش بدتر از حالاست. می ترسم از اینکه بشود ده سال دیگر، پانزده سال دیگر، و امیر را ببینم که نتوانسته هیچ قدمی بردارد. صرفاً کار کرده و کار کرده و ترسیده و نگران بوده و باز هم کار کرده تا زنده بماند.

من و امیر هم سالیم. من در جایگاه معلم و او در جایگاه شاگرد. شاگرد کلاسی چند سال پایین تر از خودش.
این میان یک حقیقت ِ گزنده هست که ماه هاست روی آن را می پوشانم و به روی خودم نمی آورم. اما حقیقت لعنتی، آن زیر هست. زنده است. وجود دارد.
من، در حاشیه ی امنی ایستاده ام، که امیر نایستاده.
جامعه، خانواده، جایگاه من، برایم آینده ی روشنی تصویر کرده اند. بار ها روشن تر از آینده ی امیر.
من قانونی خوانده می شوم و او غیر قانونی؛ او از یک ناامنیِ بزرگ و فجیع، پناه آورده به یک ترس هرروزه از گرفتار شدن و دیپورت شدن.

 

شاید درست نباشد که مقایسه کنم. اصلاً این مدت یاد گرفته بودم و عادت کرده بودم که مقایسه نکنم. که هرکس را در جایگاه و شرایط خودش ببینم و قضایا را با ژست خردمندانه ای، از هم تفکیک کنم.
اما «آینده ی روشن داشتن»، اینکه بتوانی برای خودت خیال کنی می خواهی زندگی خوب آینده ات را چطور بسازی، و بتوانی با تلاش و زحمت، آن را بسازی، فراتر از همه ی اینهاست.
آینده ی روشن داشتن، حق انسان است. از هر ملیتی، و در هر شرایطی.

من برای آینده ی خودم نگرانم؛ و نگرانم آینده ی امیر«ها»، به آنها برسد، بدون آنکه ساخته باشندش.

مدیر کانون که دید بیکارم و کلاسم تمام شده، پرسید این چند صفحه را برایم تایپ می­کنی؟

نشستم پشت کامپیوتر، فایل وُرد را باز کردم.
اول صبح بود و من پرنشاط و خوشحال. با کمر صاف و لبخند بر گوشه ی لب. شروع کردم به تایپ. امیرحسین و فامیلی اش. 15 ساله. برگشتم امیرحسین و فامیلی اش را بُلد کردم و شیفت اینتر زدم بین اسم و توضیحات و دَش گذاشتم بعد از 15 ساله. دوباره سرم را خم کردم روی دفترچه و سعی کردم از خط مدیر سردر بیاورم.
پدر معتاد. کودک مجبور به تامین مخارج خانواده ی 8 نفره. کار در سراجی. پرسیدم سراجی یعنی چه. گفتند کیف دوزی. خیلی خوب. نفر بعد.


حامد و فامیلی اش. 9 ساله. مادر معتاد. پدر معتاد. مادر و پدر 5 سال است متارکه کرده اند. پدر کارتن خواب شده. کودک همراه خانواده ی عمویش زندگی می کند. کتک خورده توسط عمو. جای کبودی روی بدن. نفر بعد.

مهسا و فامیلی اش. 16 ساله. پدر ازدواج مجدد کرده. خانواده 11 نفره. مادر فوت کرده. مهسا کمک خرج خانواده. تن­فروشی. نفر بعد.

این مدت که تایپ می کرده­ ام، مدام زیر لب وای وای می گفتم. کسی نمی شنید. حالا قوز کرده ام. گوشه های لب هایم آویزان است و هم چنان تایپ می­کنم.

آرش و فامیلی اش. 10 ساله. پدر مفقود. مادر معتاد بوده. دو سال است که ترک کرده. مبتلا به ایدز. دو خواهر آرش هم مبتلا شده اند اما خوشبختانه آرش سالم است. دستفروش دستمال کاغذی. نفر بعدی.

خوشبختانه! میان این کلمات خوشبختی فقط همینطور می توانست جای بگیرد. به عنوان جان به در بردن از یک بدبختی.
استاد دیروز چه می گفت؟ می گفت اگر احساسات و برخورد های شخصی را کنار نگذارید، نمی توانید واقعیت اجتماعی را فهم و تبیین کنید. آخرش چه گفت؟ گفت البته مجهول انگاری مطلق هیچگاه ممکن نیست.
حالا سعی می کنم واژه ها را ببینم، اما محتوا را نه. صرفا تایپ می کنم. سریع تر تایپ می کنم که نتوانم مکث کنم و به محتوا دقت کنم.

مصطفی و فامیلی اش. در 10 سالگی هنگام دستفروشی در خیابان آسیب... معتاد... متواری... کار در تولیدی... اقدام به خودکشی... مریم... 14 ساله... 11 ساله... 8 ساله... مینا... امیر... معتاد... کار... دستفروش... فروش... متارکه... از کار افتاده... کمک خرج... معتاد معتاد معتاد

متن تمام شد. ذخیره­ ش کردم روی کامپیوتر. مدیر حسابی تشکر کرد. لبخند پهنی زدم. گفتم خواهش می کنم، کاری نبود. رفتم. درد و بدبختی و زجر و رنجِ بیست کودک را ثبت کردم و لبخند زنان رفتم. من یک جمله نوشته بودم و آن ها یک سال، پنج سال، ده سال، دردش را کشیده بودند. من اسمشان را بُلد می کردم که شرایطشان با شرایط نفر قبلی ادغام نشود. چه کار بیهوده ای. مگر نه این است که شرایط همه­ شان به هم، سخت گره خورده؟
 

باید اینطور گزارش را تنظیم می کردم:
کودک. اعتیاد فقر کار بیماری


پی نوشت:
عادت کردن، بی رحمانه ترین موجود آرام و خزنده ی دنیاست.

بگذار هم­چنان، بترسم از این موجود.

 

از هوای سرد و استخوان سوز بیرون فرار کردم و پریدم توی اتوبوس، اتوبوس توی آفتاب مانده بود و داخلش گرم بود؛ عقب روی یکی از صندلی ها نشستم تا گرم شوم و از لرزیدن آرام بگیرم. اردو تمام شده بود و باید بچه ها را، بچه های کار را، برمیگرداندیم به محله شان. همان طور که منتظر بقیه بودم تا برسند و راه بیافتیم، مشغول تماشای بچه ها شدم.

طلا، پنج شش ساله به نظر می رسید و موهای بلند روشن داشت. موهایش به ژولیده ترین حالت ممکن درآمده بود، چرب بود و روی هم گره خورده بود. صورتش، دور چشم هایش کثیف و نشُسته بودند. رد خوراکی هایی که خورده بود دور دهانش باقی مانده بود. یک شال آبی رنگ و نخ کش را دور سرش پیچیده بود. با یک دست بلوز وشلوار کهنه که به تنش بود، ترکیب یک دختر بچه ی کولی یا به قول خودشان غربتی را کامل می  کرد. تمام سطح پارچه لباسش دانه دانه و رنگ و رورفته بود.لپ هایش گل انداخته بودند و لبخندش پهن و شیرین بود.
 روی صندلی که نشست، پاهایش به زمین نمی رسیدند، دمپایی هایش خالی ماندند روی زمین و پاهای برهنه اش معلق ماندند در هوا. یک جا بند نمی شد، دائم ورجه وورجه میکرد اینطرف و آنطرف. بعد یکهو دلش خواست برود روی صندلی های ردیف آخر بایستد و اتوبوس پشتی را تماشا کند. بی خیال دمپایی هایش، پاهای کوچکش را روی زمین گذاشت و تند و تند قدم برداشت تا صندلی ردیف آخر؛ گفت:"چه داغه زمین!!" گفتم: "بپوش دم پایی هات رو خاله!"؛ توجهی نکرد، وقتی پشتش را به من کرد و روی زانو نشست و دست هایش را حلقه کرد دور پشتی صندلی، کف پاهایش را دیدم. سیاه بودند.

دوباره لحظه برایم متوقف شد. همه چیز محو شد و من ماندم و دختر بچه ای که پشتش به من بود. با خودم گفتم چه قدر عوض می شود اگر فقط یک نفر به او برسد. دلم می خواهد حمامش میکردم، آشغال ها را از لای موهای زیبایش در میآوردم. موهایش را آرام آرام شانه می کردم. بعد یک دست لباس تمیز می پوشاندمش و می گذاشتم تا کنار یک بخاری، زیر پتو، یک دل سیر بخوابد.
همه چیز محو شد و من ماندم و دختر بچه ای که پشتش به من بود. با خودم گفتم ببینش صبورا! هست! همینجاست! جلوی چشمت هست! ببینش!
دلم نمی خواهد عادت کنم به دیدنشان، آنقدر که دیگر نبینمشان. دلم نمی خواهد عینک لعنتیِ عادت، تمام این موجودیت­ها را برایم عادی جلوه دهد. می خواهم ببینمش، درست در مقابل خودم، با پاهای سیاهش.

                                                                     ***

پسرک از روی جوی های تزیینی محوطه ی برج که می پرید، کفش کتانی اش از پایش در آمد. افتاد توی آب یخ کرده در آن سرمای استخوان سوز و هوای ابری. پسرک نه مکثی کرد، نه اظهار ناراحتی، نه حتی چهره در هم کشید. هیچ. فقط برداشتش، پای برهنه اش را توی کفش فرو کرد و به دویدنش ادامه داد. کمی بعد یکی از مربی ها را دیدم که نشسته و بندهای کفش پسرک را محکم می کند. بند ها باز می شدند، دوباره ایستاد و من نشستم به بستن بندها. بند ها خیس بودند و ریش­ریش شده. پاهایش قرمز شده بودند.
قبلا این حس را تجربه کرده بودم، سالهای مدرسه یکبار پایم فرورفته بود در جویی که از حیاط مدرسه می گذشت و تا عصر که برسم خانه، جوراب و کفش خیسم را تحمل کرده بودم. یادم آمد آن روز به تمام بچه هایی که کفش و جورابشان خشک بود با حسرت نگاه می کردم.
پرسیدم:" پاهات یخ کرده­ن، نه؟" یادم نمی آید تایید کرد یا نه، اما خوب یادم است که برایش مهم نبود، اصلا مهم نبود! عادت داشت؟ اذیت های شدیدتری را تحمل کرده بود و این مساله ناچیزی به چشمش می آمد؟در عالم کودکی دنبال شیطنت هایش بود و فقط می خواست از چیزی جا نماند؟ نمی دانم...
چه قدر کفش هایش شبیه کفش های پسرکِ بچه های آسمان بود! هنوز هم که به پاهایش و سرمایی که تحمل کرده فکر می کنم، سردم می شود و صورتم جمع میشود. اما یادآوری لحظه ای که روی زمین نشستم و بند کفشش را می بستم، گرمم می کند؛

الحمدلله

 

یک. بچه ها فرشته اند.

اگر قبل ها به این موضوع شک داشتم، حالا هرهفته به یقینم اضافه می شود.
حتی عایشه که خیلی نق می زد و دلش می خواست توی کلاس فقط خودش و سه تا دوست هایش کاردستی بسازند و آن دوتا پسر بچه ی دوقلوی "سیاه" دور و برشان نپلکند. حتی همین پسر بچه های دوقلوی سبزه: پویا و فرشاد. که انقدر شبیه هم بودند که من مدام با هم اشتباه می گرفتم شان. تا اینکه امروز توانستم این فرق را بین شان بگذارم که آنی که توی چشم هایش برق شیطنت نه، برق شرارت دارد و مدام همه چیز و همه جا را به هم می ریزد و همان لحظه که مشغول تکه تکه کردن کاردستی عایشه است، هم زمان لبخند شیطانی می زند، فرشاد است؛ پس آن یکی حتما پویاست. حتی همین فرشاد که انقدر شرور به نظر می رسد، حتی او هم فرشته است. فقط از آن دست فرشته هاست که دلشان می خواهد آتش بسوزانند.

از این موارد که به ظاهر جزو تیره ای غیر از فرشته ها هستند- که من می گویم نیستند-  بگذریم، در فرشته بودن بقیه شکی ندارم. آن میترای ریزجثه که موهای چتری اش از زیر مقنعه ی مشکی بزرگش پیداست و واقعا شبیه یک مورچه ی بانمک می ماند، با چه سخاوتی، اندک مدادرنگی های کوتاه شده و درب و داغانش را از جامدادی درآورد، روی میز ریخت و وقتی بچه ها سر مداد سیاه با هم دعوا می کردند، مادرانه باقی مداد های سیاه راکه لیز خورده بودند زیر کاغذ و دفتر ها، پیدا می کرد و می گفت "بیاین بازم هَس، ایناها" . شک دارم این فرشته بیشتر از 7 سالش باشد.

 

دو. امروز صدف و برادرش محمد هم نشسته بودند دور میز. صدف بزرگتر بود و بسیار هم زیبا. موها و چشم های قهوه ای روشن داشت. این خواهر بزرگ­ترِ زیبا، هر کار "اشتباهی" که محمد می کرد، به روش خودش متوجهش می کرد. اشتباه در این حد که من گفته بودم همه به دست من نگاه کنند که چطور این طرفِ کاغذ را تا می زنم، و محمد به دست من نگاه نکرده بود و هم چنان با کاغذ خودش کلنجار می رفت، و من متوقف شده بودم تا حواسش بیاید اینجا، و همین کافی بود تا صدف محکم بکوبد روی دست برادرش، واقعا محکم. محمد حواس پرت بود و ذهن آرام و متمرکزی نداشت، بنابراین هر پنج دقیقه از طرف صدف نواخته می شد. روی دستش، صورتش، سرش، همه جا، و به شدت محکم. کاملا مشخص بود که به این ضربات عادت داشت، چون به سرعت به حالت عادی باز می­گشت و انگار نمی کرد که همین الان خواهرش زدتش.اما بعضی ضربه ها آنقدر دردناک بود که بلافاصله اشک توی چشمش جمع می شد. منی که می گفتم: نزنش، اینجا کسی کسی رو نمی زنه، عه عه  عه نکن صدف، دردش گرفت، نه نه ولش کن، ... فقط برای وجدان خودم که شاهد بودم، این جملات را می گفتم، واگرنه صدف در این لحظه هایِ به زعم خودش عادی و تربیتیِ برادر کوچک­تر، نه تنها به حرف من گوش نمی داد، حتی نگاهم هم نمی کرد. خیلی جدی وظیفه اش را انجام می داد و بر میگشت سراغ تا کردن ِ مربع بزرگ بنفشش. یک جور مسئولیت پذیری زودهنگام و بدقواره را پذیرفته بود. و اعصابش به آرامی نبود که اعصاب یک دختر بچه 9 یا 10 ساله باید باشد.
 9 سال. 10 سال. من 9 ساله بودم چه کار می کردم؟ نه، ولش کن. نباید از این در وارد شوی. دارم یاد می گیرم این­طور به قضیه نگاه نکنم، منتها گاهی از دستم در می رود.

 

سه. توی کانون لحظه هایی برایم ساخته می شود، که شب که به روزم فکر می کنم، روشن و شفاف، به صورت صحنه آهسته یا عکس، جلوی چشمم می آیند. این صحنه های طلایی، اتفاقا کم و نادر هم نیستند. و برای منی که سال ها بود در جست و جویشان بودم، زود و مدام به چشمم می آیند. شاید زیادی قضیه را رمانتیک و عاطفی می کنم، اما همین ها هستند که مثل شربتی، کوزه ی روحم را، آن بخشی که مدت ها بود خالی بود و به شدت دنبال تغذیه اش بودم، قلپ قلپ پر می کنند.
عایشه، صدف، محمد و میترا که از در می رفتند بیرون، قایق های کاغذی بزرگ خوش رنگشان را در یک دست، سگ های کاغذی مثلثی شان را که متفقا برایشان ابرو هم گذاشته بودند، در دست دیگر گرفته بودند، و با یک حالتی می رفتند که برایم آشنا بود. حالت آشنا. دقیق نمی دانم، اما شبیه ژستی بود که سال ها پیش، وقتی از کلاس سفال، عروسک سازی، یا حتی داستان نویسی بر­می­گشتم خانه، داشتم. یک جور که انگار: "من امروز یک کار مهم کرده م، خوش هم بهم گذشته، یک چیز جدید یاد گرفته م. و ایناها، ببینید عجب چیز قشنگی، خودم با دستام ساخته م، ایناها. خرابش نکنینا" .

 

آخر. پذیرفتنِ این یکی، دروغ چرا، یک کمی برایم سخت است، اما بگذار بگویم تا شاید یک روز عمیقا باورش هم کردم:
حتی صدف هم، فرشته است.