برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

خواب دیدم یک دستم کاج شده.
دستم، دست راستم کاج شده و هربار که تکانش می دهم، میوه های کاج روی زمین می افتند.
طوطی های سبزرنگ با آن دم های بلندشان روی دستم می نشینند، دانه های کاج را در می آورند، می خورند و جیغ می کشند.
 

برف باریده بود و دستم سنگین شده بود.
لای شاخ و برگ های دستم، هزار گنجشک نشسته بود و آن تو، فضا داغ و دم کرده شده بود.
گنجشک ها از سرما به لابلای شاخ و برگ دستم پناه آورده بودند.
بعد آفتاب شد؛ برف های دستم چک، چک، چک آب شدند. برف ها که آب شدند سنگینی شان رفت و دستم بالاتر آمد. برف ها که آب شدند زیر پایم آب جمع شد و من آهسته آهسته با ریشه هایم آب را بالا کشیدم. آب خنک وجودم را زنده کرد. سرحال شدم. بهار شد.
طوطی ها برگشتند و نوک انگشتانم جوانه زد. جوانه های سبزِ روشن، لطیف.

خواب دیدم یک دستم کاج شده بود. دستم، دست راستم کاج شده بود.

بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم ناراحت شدم.

امید امتحانات اول دبیرستان را می دهد که مدرکش را بگیرد و بتواند اول مهر، در یک دبیرستان دولتی پای درس بنشیند.
- خانم ریاضی بلدین؟
همانطور که کتاب و دفترش را روی میز می گذاشت پرسید.
-ریاضی اول دبیرستان؟ آره، کتابت رو بده ببینم مبحث ها رو.
درس ها آشنا هستند برایم ولی باید مرورشان کنم تا بتوانم به امید منتقل کنم. نماد علمی، تانژانت و کتانژانت، معادلات جبری.
برای اینکه وقت امید تلف نشود برایش یک جدول ضرب می کشم و می گویم سعی کند در کمتر از پنج دقیقه حلش کند. اینطوری برای خودم زمان میخرم تا مباحث را مرور کنم.
- تموم شد خانم.
پنج دقیقه اش شده ده دقیقه. جدولش را نگاه می کنم، همه را درست نوشته.
چند سؤال امتحانی با هم کار می کنیم و دوباره جدولی می کشم.
- اینکار به دردت میخوره، سرعت عملت توی امتحان میره بالا. این دفعه دیگه پنج دقیقه ای حلش کن.
برگه را میگیرد و مشغول می شود. میگوید «خانم چهار هفتا چنتا میشه؟»، می گویم جواب نمیدهم، خودش حل کند تا یادش بماند.

مشکوک میشوم.امید ساکت هست و برای نوشتن جواب هر خانه، چند ثانیه صبر می کند و بعد جواب را می نویسد. سرم را می برم جلو که دستِ زیر میزش را ببینم. از کار خودم خجالت می کشم که به پسرک شک کرده م. اما دستش را می بینم. باورم نمیشود. موبایلش را گرفته زیر میز و دانه دانه اعداد را وارد می کند و جواب را میگیرد. سنگینی نگاهم را حس می کند. سرش را بالا می آورد و وقتی من را می بیند، شروع می کند به خندیدن. میخندد. میخندد. بلند و طولانی میخندد. انگار که شیطنت بامزه ای کرده.
عصبانی می شوم. بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم ناراحت شده ام.
آنقدر بهم برخورده که هیچ چیزی نمیتوانم بگویم. نمی شنوم امید میان خنده هایش چه می گوید. سرم را که داغ کرده می اندازم پایین و برایش فرمول ها را دسته بندی شده توی دفترش می نویسم. بدون اینکه نگاهش کنم یکی دوتا مساله دیگر را جلویش حل می کنم. خودش متوجه شده و آرام و بدون حرف گوش میکند. خجالت کشیده.
 

حل می کنم.توضیح میدهم.مثال میزنم. ساده می گویم. هرکاری می کنم این کتاب برای امید سنگین است. امیدی که از پس جدول ضرب هم بدون ماشین حساب برنمی آید.
- خانم، اینطوری نمیشه. من تقلب می نویسم. همه می نویسن! اون مراقب جلسه مون هم کاری نداره.اگه آقای احمدزاده بیاد سر جلسه نمیتونیم تقلب کنیم اما اگه نباشه، همه از روی برگه ی هم می نویسیم.
خسته شده ام.خسته و مأیوس و تسلیم.

- اگه اینطوره من کاری از دستم برنمیاد...
 
با سر تأیید می کند و شروع می کند به تقلب نوشتن.
بلند میشوم. کیفم را برمی دارم و سمت در میروم. بر میگردم نگاهش می کنم. مشغول نوشتن است. کاری از دستم بر نمی آید. هیچ کاری.میروم. یک لحظه سرش را بلند می کند:« خانم دستتون درد نکنه، درهرحال» و دوباره با خوشحالی به کارش ادامه می دهد.


تمام روز حالم گرفته است. گویی از یک نبرد شکست خورده برگشته ام. نمی دانم کِی قرار است یاد بگیرم همه چیز را نمی توانم تغییر بدهم، همه چیز با فرمان خواسته های من جلو نمی رود. اصلاً چنین اتفاقی قرار است بیفتد؟ من یاد گرفته بودم تسلیم نشوم. سرسخت و البته غیرمنعطف شده بودم.
اما این تابستان، وقتی اتفاقات ریشخندزنان جلوی چشمم رخ نشان دادند، راه دیگری جز تسلیم شدن نداشتم. بلد نبودم، اما یادش گرفتم. برای همین وقتی صبورا بلند شد ایستاد و گفت کاری از دست من بر نمیاد، از حرفش تعجب کردم. از خودم تعجب کردم.
این تابستان، من از خودم تعجب کردم.