برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

مدیر کانون که دید بیکارم و کلاسم تمام شده، پرسید این چند صفحه را برایم تایپ می­کنی؟

نشستم پشت کامپیوتر، فایل وُرد را باز کردم.
اول صبح بود و من پرنشاط و خوشحال. با کمر صاف و لبخند بر گوشه ی لب. شروع کردم به تایپ. امیرحسین و فامیلی اش. 15 ساله. برگشتم امیرحسین و فامیلی اش را بُلد کردم و شیفت اینتر زدم بین اسم و توضیحات و دَش گذاشتم بعد از 15 ساله. دوباره سرم را خم کردم روی دفترچه و سعی کردم از خط مدیر سردر بیاورم.
پدر معتاد. کودک مجبور به تامین مخارج خانواده ی 8 نفره. کار در سراجی. پرسیدم سراجی یعنی چه. گفتند کیف دوزی. خیلی خوب. نفر بعد.


حامد و فامیلی اش. 9 ساله. مادر معتاد. پدر معتاد. مادر و پدر 5 سال است متارکه کرده اند. پدر کارتن خواب شده. کودک همراه خانواده ی عمویش زندگی می کند. کتک خورده توسط عمو. جای کبودی روی بدن. نفر بعد.

مهسا و فامیلی اش. 16 ساله. پدر ازدواج مجدد کرده. خانواده 11 نفره. مادر فوت کرده. مهسا کمک خرج خانواده. تن­فروشی. نفر بعد.

این مدت که تایپ می کرده­ ام، مدام زیر لب وای وای می گفتم. کسی نمی شنید. حالا قوز کرده ام. گوشه های لب هایم آویزان است و هم چنان تایپ می­کنم.

آرش و فامیلی اش. 10 ساله. پدر مفقود. مادر معتاد بوده. دو سال است که ترک کرده. مبتلا به ایدز. دو خواهر آرش هم مبتلا شده اند اما خوشبختانه آرش سالم است. دستفروش دستمال کاغذی. نفر بعدی.

خوشبختانه! میان این کلمات خوشبختی فقط همینطور می توانست جای بگیرد. به عنوان جان به در بردن از یک بدبختی.
استاد دیروز چه می گفت؟ می گفت اگر احساسات و برخورد های شخصی را کنار نگذارید، نمی توانید واقعیت اجتماعی را فهم و تبیین کنید. آخرش چه گفت؟ گفت البته مجهول انگاری مطلق هیچگاه ممکن نیست.
حالا سعی می کنم واژه ها را ببینم، اما محتوا را نه. صرفا تایپ می کنم. سریع تر تایپ می کنم که نتوانم مکث کنم و به محتوا دقت کنم.

مصطفی و فامیلی اش. در 10 سالگی هنگام دستفروشی در خیابان آسیب... معتاد... متواری... کار در تولیدی... اقدام به خودکشی... مریم... 14 ساله... 11 ساله... 8 ساله... مینا... امیر... معتاد... کار... دستفروش... فروش... متارکه... از کار افتاده... کمک خرج... معتاد معتاد معتاد

متن تمام شد. ذخیره­ ش کردم روی کامپیوتر. مدیر حسابی تشکر کرد. لبخند پهنی زدم. گفتم خواهش می کنم، کاری نبود. رفتم. درد و بدبختی و زجر و رنجِ بیست کودک را ثبت کردم و لبخند زنان رفتم. من یک جمله نوشته بودم و آن ها یک سال، پنج سال، ده سال، دردش را کشیده بودند. من اسمشان را بُلد می کردم که شرایطشان با شرایط نفر قبلی ادغام نشود. چه کار بیهوده ای. مگر نه این است که شرایط همه­ شان به هم، سخت گره خورده؟
 

باید اینطور گزارش را تنظیم می کردم:
کودک. اعتیاد فقر کار بیماری


پی نوشت:
عادت کردن، بی رحمانه ترین موجود آرام و خزنده ی دنیاست.

بگذار هم­چنان، بترسم از این موجود.