برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

   راه میرویم و کیستیمان خرتخرت زمین را جارو میکند. خواستی بالای سر ببرش و به آن افتخار کن، نخواستی بیندازش زمین. فرقی نمیکند. هویتت، این آویزانترین وصلهی تنت، دنبالت میآید. فرار کن از خودت یا جار بزن خودت را؛ چه توفیری دارد؟ قبیلهت داغ پیشانیات است. تو ساکتی؟ رنگ پوستت که داد میزند. گمان کردی بینشانه آمدی؟ پرچم سرت کردهای زن.

   چه بگذارم از خودم که فقط از خودم باشد؟ از این درون انسان‌وارم؟ چه نشان بدهم که بری باشد از هرچه بیرون از من و وصلهی من است؟ چگونه ابراز شوم که قضاوت نشوم؟ دهان که باز کنم لو رفتهام. تنها میتوانم سکوت کنم؛ اشک بریزم، لبخند بزنم یا آه بکشم. هرچه بیش از آن، فاشم میکند. حرفم را زیر سایهاش میکشاند. 

   دلم میخواست می‌توانستم بندم را، هویتی که ساخته‌اند و ساخته‌ام را، کیستی‌ام را، سخت در آغوش بکشم و بپذیرم. که فریاد بزنم: «من از آن روز که در بند توام، آزادم». ولی نمی‌توانم. صدایم می‌لرزد و تردید روی زیر و بم کلمه‌ها جولان می‌دهد. آخر آن‌قدر با چشمبند مرا گرداندهاند که چشمم سیاهی و سرم گیج رفته؛ نمیدانم آزادی کدام است، بند کدام. مثل همان لحظهای که یک روز کسی توصیفش کرد و با آنکه روی زمین سفت ایستاده بودم زیر پایم خالی شد. گفت: یک لحظهای از غرق شدن هست که نمیفهمی برای اینکه به سطح آب برسی و دوباره نفس بکشی، باید کدام‌ طرف شنا کنی؛ نمی‌توانی سطح و قعر را تشخیص بدهی.

   چه قدر دلم می‌خواهد باورم شود که یک لحظهای، یک جایی از زندگی هم هست که بالاخره میتوانی تشخیص دهی.
دلم می‌خواهد باور
کنم، چون پس از یک عمر عجز و هزار گامِ مردد، استحقاق این یکی را داریم.

     کراچی بودیم، توی موزه ملی پاکستان. ایستاده بودم به تماشای شیوا. شیوا و برهما و باقی خدایان هندو. مجسمه ها و بت‌های تالار هندوئیسم پر بودند از نماد و جزئیات. معنی هر جزء هم توی تابلوی توضیحات کنار مجسمه آمده بود. گفته بود این یکی چهاردست دارد و پادساعتگرد که دنبال کنی دست اول رو به بالاست به این خاطر و دومی گل نیلوفر دارد به آن خاطر؛  دست سوم و چهارم هم یک طور دیگر. من همه را کامل می خواندم و توی مجسمهها پیدایشان می کردم و جزئیات اثر به چشمم میآمد. من مخاطب متعهد موزهها هستم.

     هفتهی بعد از آن دوباره کراچی بودیم، توی فرودگاه. نیمهشب بود و فرودگاه خلوت بود و دستشوییاش هم خالی. فقط من بودم و زن نظافتچی که چرت میزد. دستم را که شستم نگاهی بهش انداختم؛ با حضور من بیدار نشده بود. دستشویی خشک و تمیز بود و معلوم بود به تازگی نظافت شده، شاید ده دقیقه پیش از اینکه خوابش ببرد. همانطور با دستهای خیس ایستادم به تماشایش. چمباتمه زده بود روی صندلی پلاستیکی و تمام هیکل درشتش توی صندلی قالب گرفته بود. جرأت کردم و طولانیتر زل زدم: یک دستش زیر چانه، لپاش را بالا آورده بود و چشمش جمع شده بود. دست دیگرش، زمخت و کارکرده، روی زانویش بود. لباسِ کار داشت و موهای مشکی صاف و روغنزدهاش را گوجه کرده بود پشت سر. پاهایش را صلیبوار جمع کرده بود و دمپاییهایش زیر صندلی، ضربدری روی هم بودند. چرتش عمیق شده بود و با هر نفس، تمام این ترکیب به آرامی بالا میرفت و پایین برمیگشت. بالا، و پایین.

     توی موزه ملی پاکستان، تالار آخر از آنِ مبارزان معاصر بود؛ یادگارهای محمدعلی جناح و یارانش پشت شیشهها ردیف شده بود. موزه را از تالار پیشاتاریخ شروع کرده بودم و با این یکی تمام. چند روز بعدش، توی دستشویی فرودگاه، فکر میکردم تابلویی که به تماشایش ایستادهام، یک روزی اثری در تالار بعدی آن موزه خواهد بود: «تالارِ مردم معمولی»؛ زنان و مردانی که در این سرزمین زندگی کردهاند بیآنکه شاخص شده باشند. نوادگان و میراثداران تمدن سِند. عنوان این اثر هم خواهد بود: «زن نظافتچی، می 2022». جزئیات اثر و نمادها هم کنارش توضیح داده خواهد شد؛ زمختی دست‌ها، چروک زیر چشم‌ها، چین پیشانی و النگوی ساعد. توضیحاتی شاید معنادارتر از توضیح نمادهای روی برهمای چوبی هندو یا فندک به جا مانده از اقبال لاهوری.

پیش‌نوشت: این یکی قصه است. اما از من رد شده تا واژه‌واژه، قصه بشود.

 

این روایتِ زندهماندن دخترم، ژاله است. نوزادی که موقع به دنیا آمدن به جای شنیدن صدای گریهاش، صدای ماما را شنیدم که زمان مرگ را به تیم پزشکان بدون مرز اعلام کرد.

من همان سالِ خشکی که تابستانش همهجا سیل آمد به یک تیم مستندسازی پیوستم که راهی زیباشهر بودند. یکی، دو هفته از سیل میگذشت ولی هنوز خبر میرسید که اوضاع روبراه نشده. قبل از رسیدن به ورودی شهر، از دستفروش جوانی که شم اقتصادیاش نیاز منطقه را تشخیص داده بود، سه جفت چکمه باغبانی خریدیم. چکمه به پای فیلمبردار و کارگردان تیم میخورد اما پای من تویش شنا میکرد. به روی خودم نیاوردم، یک مشت نایلون مچالهشده از صندوق ماشین پیدا کردم و تویشان چپاندم تا اندازه شوند. چکمهها تنها چیزی نبود که در آن سفر به من غالب شد، بیآنکه اندازهام باشد. گان سبزِ اتاق عمل که تقریباً روی زمین کشیده میشد و مادربودن هم از همین خیل بودند؛ این آخری به تنم زار میزد.

وقتی پرستارِ بخش سراسیمه دوید سمت اتاق عمل خوابم پرید. پشت سرش رفتم و از شیشهی گرد روی در، دزدکی داخل اتاق را تماشا کردم. باید گردن میکشیدم و چیز زیادی هم پیدا نبود اما یک ساعتی سرپا از پشت شیشه داخل اتاق را تماشا کردم. عاقبت چشمم به یک جفت پای صورتیِ خونآلود افتاد که از قوزک به دست پزشک آویزان بودند. چیز بیشتری نمیدیدم. آن جا توی آن اتاق عمل سرد، کسی متوجه منی که بیهوا در را باز کردم و گان پوشیده، نپوشیده، پریدم داخل نشد. روی تخت پر از پارچه و گازهای قرمزشده از خون بود. تلاش کردم نگاهشان نکنم ولی چشمم ناخودآگاه دنبال چیزی میگشت: نوزاد را نمیدیدم. دورش پر از آدمهای سبزپوشی بود که دستهایشان را تندوتند تکان میدادند و سر هم داد میکشیدند. از کادر بیمارستان نبودند، میدانستم این تیم از سر سیل اعزام شدهاند زیباشهر. مهرانه چشمهایش بسته بود و بیتفاوت به هیاهوی اطرافش، از لولهی توی دهانش نفسهای بلند میکشید. با خودم گفتم کاش هیچوقت از من نخواهد برایش تعریف کنم که چه گذشت. نخواهد بشنود که آدمهای سبزپوش دیگر داد نکشیدند. یکیشان بلند لعنتی فرستاد و بیرون رفت. باقیشان آرام دور نوزاد ایستادند و بی‌‌آنکه مجریای اعلام یک دقیقه سکوت کرده باشد، سرهاشان را پایین گرفته بودند. ماما که مسنتر از بقیه بود به ساعت بزرگ و سفید روی دیوار نگاه کرد. گفت: «زمان مرگ، دو و سی دقیقهی بامداد». دور نوزاد بالأخره خلوت شد. اگر جلو میرفتم میتوانستم اضافه بر آن پاهای صورتیای که دیده بودم، چشمها و دستها و لبهایش را هم ببینم. ولی نرفتم. به جایش آرام دولنگهی در اتاق عمل را هل دادم و همین که به راهرو رسیدم نفس بلندی کشیدم. انگار دقایق قبلش فراموش کرده بودم نفس بکشم و حالا باید جبران میکردم. فیلمبردار و کارگردان، یکیشان نشسته و آن یکی درازکش، روی صندلیهای راهرو خوابشان برده بود. با قدمهای بلند بالای سرشان رفتم. گفتم: «بچه رفت.» فیلمبردار از خواب پرید و با دهان باز نگاهم کرد. دوباره با همان لحن خالی از هر آه و افسوسی گفتم: «بچه رفت». فیلمبردار زد روی پایش. گفت ای داد بیداد. کارگردان لبش را گزید و دوباره سرش را تکیه داد به دیوار. من هیچ نگفتم. کولههای دوربین را که روی صندلی بود زمین گذاشتم و نشستم روی صندلی. دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. از رسیدنمان به زیباشهر تا آن لحظه آنقدر اتفاقات سریع افتاده بودند که این اولین بار بود که مجال نوشتن پیدا کرده بودم. حتی شبی که خانهی مهرانه و شوهرش ماندیم هم نتوانسته بودم چیزی ثبت کنم. تمام مدت کمکدست مهرانهی پا به ماه بودم که هنهنکنان راه میرفت و اصرار داشت توی آن خانه- که هنوز بوی نم و ماندگی میداد و ردِ گِل، یک وجب پایین دیوارهایش پیدا بود- برای تکتکمان پیشدستی بگذارد. ظرفها را از دستش گرفتم، گفتم: «تو بارداری، نمیخواد کاری کنی.» گفت: «از تاریخ زایمانم رد شدهم. ماماجان گفته کارای خونهتو بکن، میاد ایشالا.» تماشایش کردم. صورتش پف داشت و لپهایش گل انداخته بود. پرسروصدا نفس میکشید. پرسیدم:

- بچهی اولتونه؟

- آره. دختره. چاییت یخ کرد.

زیرچشمی به شوهرش نگاه کرد که گرم صحبت با بچههای تیم بود. بچهها داشتند آماده میشدند که از صحبتها فیلم بردارند. آرام گفت:

-شوهرم اصلاً نمیخواست نگهش داریم. من اصرار کردم. عوضش این نه ماه هیچ کمکی نکرد. همهی کارِ خونه و اون مرغداریِ آبگرفته که بیرون دیدین با خودمه. انگار نه انگار من سنگین شدم، نفس کم میارم. به سرم زده -هفت قرآن به میون- بدش نیاد بچه بیفته. ولی من نگهش داشتم. ازین نونا بخور. محلیه. خودم پختم.

دست کشید روی تمام سطح شکمش، انگار که بخواهد مطمئن شود هنوز بچه آن تو مانده.

- اسمشو چی میخوای بذاری؟

- ژاله! اینجوری یادم میمونه تو روزایی اومد که خونه زندگیمون خیسِ آب بود، ولی قشنگی آورد با خودش. ماماجان پیشنهاد داد بهم. قشنگ نیست ژاله؟

- چرا. قشنگه. ژاله قشنگه.

ماماجان مادر مهرانه نبود. مامایی بود -که مثل نصف جوانهای زیباشهر- او را به دنیا آورده بود. کارش نشاندادنِ مادرشدنِ زنها بهشان بود. بعد از نه ماه ناباوری، یک دفعه یک انسانِ واقعیِ گریان را روی سینهشان میگذاشت و دستِ خیس و کمجانِ بچه را توی دستهای یخکردهی مادرشان میچپاند. از آن زنهای ترسیده، خسته و درمانده، یک مادر بیرون میکشید و میرفت. ماماجان برایم تعریف کرد که آن نبضِ ضعیف آنجا بوده. توی رگهای ژاله؛ و او فقط دستش را که گرفته، متوجهش شده؛ فقط همین. مدام تلاش داشت برایم توضیح دهد که نه ناگهان نوری تابیده نه صدایی اتاق را فراگرفته نه پرِ سفیدی کنار دستهای کوچکِ نوزاد افتاده. گفتم: «من دنبال روایت معجزه نیستم، دنبال شنیدن از تو ام، ماماجان.» شانههایش را انداخت و خیالش راحت شد. گفت همه بیرون رفته بودند و مادر را هم برده بودند و همان دقیقهها، پرستاری میآمد و نوزاد را میپیچید میفرستاد برای دفن. گفت دستِ نوزاد را فقط برای این گرفته بوده که ازش عذر بخواهد. برای اینکه سه، چهار دقیقهی حضورش در دنیا را به اضطراب گذرانده و ترسیده: «نه که ما اضطرابش داده باشیم و بخوایم عذر بخوایم که ترسوندیمش و آخرم نتونستیم نگهش داریم، نه. میدونی عزیز، احساس کردم خیلی کوچیکه. نه که نوزاد کم دیده باشم تو روز و شبِ این شصتوخردهای سال عمرم. اینم مثل بقیه بود. گیرم یه هوا ریزتر و لاجونتر. مثل غنچهی صورتیِ این رُز مینیاتوریا، اونجا خوابیده بود. من از کوچیکیش بود که دلم گرفت. گفتم کاش دستکم یه سالهای چیزی بودی ماماجان؛ تو خیلی ریزی. اینا رو میگفتم که دستشو گرفتم.» چشمهای ماماجان اشکی شد. من همانطور با دقت گوش میدادم و مؤدبانه منتظر ماندم بغضش فرو برود و دوباره به حرفزدن ادامه بدهد. وقتی دید من زل زدهام به رادیاتورِ قراضهی راهروی بیمارستان و بدون هیچ اشک و آهی منتظرم، خودش را جمع کرد و باقیِ آن صبح را تعریف کرد؛ یعنی وقتی شوهر مهرانه خبرِ زندهماندن نوزاد را پیش خودش نگه داشت و اجازه نداد به گوش مهرانه برسد که جایی، نبضِ ضعیفی احساس شده. و وقتی یکی دو ساعت بعد هیچ اثری از آن دو توی اتاقِ بخش نبوده. از این جا به بعد را خودم خبر داشتم. از نبودنِ مهرانه به بعد، من از هر چیزی مربوط به آن رز مینیاتوری باخبر بودم.

من تابستان سال خشکی که از فرط رگبارها همهجا سیل آمده بود راویِ یک تیم کوچک مستندسازی شدم. نوشتن و روایتکردن، پیوند همهی کارهایی بود که عاشقشان بودم: تماشاکردنِ سِیر اتفاقات، شنیدن جزئیات، همپا شدن در ماجراها و بعد ثبتِ بیطرفانه و صادقانهی آن، بی آنکه درگیرشان شوم. حالا ماماجان ایستاده بود جلوی ونتیلاتورِ نوزادِ مهرانه و به جای بچه، من را نگاه میکرد. بلندگوی بیمارستان «ماما عرببیگی» را به بخش زایمان صدا کرد. برگشتم سمت ماماجان، به جای اینکه فوراً برود، دستم را گرفت. کشید جلو و مشتِ بستهی نوزاد را توی دستم گذاشت. دست من مثل همیشه یخکرده بود و نوزاد از تفاوتِ دما تکانی خورد. دهانم را باز کردم که چیزی به ماماجان بگویم ولی کف دست دیگرش را بالا گرفت. گفت: «هیچی نگو. من الآن باید برم. تو فقط خوب فکر کن بهش دخترجان».

یک سال از تابستانی که ماماجان از منی که زائویش نبودم یک مادر بیرون کشید گذشته بود که مهرانه تماس گرفت. هیچ گلهای نکرد. خبر داشت که همهی زیباشهر را گشته بودیم و نتوانسته بودیم پیدایش کنیم. آدرس گرفت. گفت: «راه میفتم». تلفن را که گذاشتم، توی آینه به خودم نگاه کردم. یک راویِ جدی توی آینه بود که حواسش پی روایت ناتمامش و ثبت امروز بود. برای وسایلِ ژاله ساک کم آورده بودم. توی کمد دنبال کیفی بودم که نخواهم پس بگیرم که صدای زنگ در آمد. مهرانه برایم نان محلی آورده بود. مردد بود که بغلم کند یا نه. خودم بغلش کردم. مثل یک جوجهی نحیف لاغر شده بود. بعد در سکوت تماشایش کردم. صورت و چشمهایش انگار از یک بیماری صعبالعلاج زنده مانده باشد، تکیده بود. پرسیدم: «کجا بودی؟» گفت: «نپرس.» گفتم: «شوهرت بهت خبر -» رویش را برگرداند. گفت: «هفتهی پیش مرد. توی وصیتنامهش بود. برگشتم زیباشهر. ماماجان بود که بهم گفت.» اتاق ژاله را نشانش دادم و گفتم خوابیده.

مهرانه روی تخت، کنار ژاله دراز کشیده بود و رویش به دیوار بود. پایینِ تخت چند دستمالکاغذی مچاله بین قرصهای مسکنش افتاده بود. دستم به دستگیرهی در بود و به موهای بلند و آشفتهاش نگاه میکردم. انبوه تارهای سفید و نقرهای لابلایش پیدا بود. تصویر صورتِ گلانداخته و پف‌‌کردهی مهرانهی باردار از ذهنم رد میشد. این زنی که جلویم دراز کشیده بود، هنوز به چشمم آشنا نشده بود. ژاله غرق خواب بود. آرام گفتم: «امشب را بمان. خستهای». پتو را رویش کشیدم و کلید برق را خاموش کردم. قبل از اینکه در اتاق را ببندم گفت: «بعید میدونم امشب بتونم بخوابم». گفتم: «میدونم عزیزم. ولی خوبه که بخوابی. یعنی خوبه که اینجایی، حتی اگه نخوابی». قبل از اینکه بغضم بترکد سریع در را بستم، دستم را گرفتم جلوی دهانم و بالاخره گریه کردم.

   نگران بودم که حس خانهی پدربزرگ را از دست بدهم. برای همین بود که نمیخواستم ساکن این خانه شویم. این خانه بو داشت، صدا داشت، جریان و زمانبندیِ امور داشت. حتی در فضایش یک جور رنگِ سپیای غالب داشت؛ همان که عکسها را قدیمی میکند. میترسیدم ساکن این خانه شویم و بو و رنگ و صدا و جریانِ جاری درش را از دست بدهم. خیال میکردم اگر از دستش بدهم، هیچوقت برنگردد و هیچوقت نتوانم آن اجزا را، از زمان سکونت خودمان در خانه تمییز دهم. مثل یک نسیم خوشعطر که نمیدانی از کدام سمت میوزد و میترسی به هرجهت بروی از دستش بدهی. ذهنم در کودکی باید و نبایدی داشت که مرزها در آن حکم خط قرمز داشتند. مرزها نباید جابجا میشدند، سرزمینها و فضاها نباید وسیع یا تنگتر از چیزی میشدند که قرار بود باشند. هرکس باید در خانهی خودش زندگی میکرد. هر خانه باید بوی خودش را میداشت. هر بو باید شدت و کیفیت سابقش را حفظ میکرد. تغییر هر کدام، بههمریختن مرزهای ذهنیام بود و به چشمبرهمزدنی من را بیخانمان میکرد. ذهنم فقط در کودکی نبود که چنین باید و نبایدی داشت؛ نوجوانی هم همین بود. جوانی هم همین بود. حتی همین حالا هم همین است. همین حالا اکراه دارم از تغییر، از زیرورو شدن. از ازدستدادنِ آنچه به آن عادت کردهام. از مناسبات نو، دستورالعملهای جدید، قراردادهای بیسابقه.

     مقاومت من برای سکونت در این خانه تأثیری در تصمیمات نداشت، و البته هیچ موقع هم ابراز نشد. یک امتناع و بحث و جدال درونی بود که منطقش با منطق بحثهای بیرونی در گفتگوهای آدمها با یکدیگر نمیخواند. نهایتاً بروزش، فقط نوعی بیتفاوتی نسبت به آمدن یا نیامدن به این خانه شد. ما نقل مکان کردیم؛ یعنی خودمان را برداشتیم آوردیم در خانهی پدربزرگ و مادربزرگ. اوایل تلاش میکردم فقط جسم و فیزیک خودم را آورده باشم و نه چیز دیگری، مبادا به فضا و بو و جریان و حسِ خانه تجاوز کنم. مدام نفس عمیق میکشیدم و بررسی میکردم که بوها تغییر کردهاند یا نه. از هال که رد میشدم، به آشپزخانه که میرفتم، سعی میکردم وزن سنگین خاطرات حضور پدر/مادربزرگ را در هال و آشپزخانه حفظ کنم. سعی میکردم پدربزرگ را گوشهی اتاقم داشته باشم که نشسته روی تخت و روزنامه میخواند. مادربزرگ را توی اتاق خوابش نگه دارم؛ مبادا غافل شوم و رفته باشد و مادر و پدرم آنجا باشند. اما هرچه قدر بیشتر تلاش کردم، بیشتر از دست دادم. به هر تصویر ذهنی که چنگ میانداختم مثل صابون از دستم سر میخورد. هر چه قدر بیشتر گذشت، خانه بیشتر بوی نفسهایم را گرفت. نفسهای ساکنان قبلی، بیسروصدا، از لای درز پنجرههای آهنی بیرون رفت. تصویرها محوشدند. دیوارها رنگ باختند. جریان زندگی عوض شد.

     حالا من در اتاق پدربزرگ زندگی میکنم. با همان پرده و همان کمدهای دیواری. فقط نوار دور پرده و لباسهای داخل کمد عوض شده. تخت من مدتهاست در همان زاویهای است که تخت پدربزرگ، وقتی از دنیا رفت، آنطور بود. روزهای زیادی میگذرد و این را فراموش کردهام. تصویرها از دست نرفتهاند، فقط دور شدهاند. خیلی خیلی دور. 

     پشت وانت، تنگ یکدیگر نشستیم. ماشین را سفت چسبیده بودیم که با تکانهای پستی و بلندی نخلستان پرت نشویم. با آن سرعت بارها نزدیک بود سر و صورتمان به شاخههای بلند و برگهای نوکتیز نخلها بگیرد. ماشین جایی میان آن ناکجا نگه داشت. چراغهای جلو خاموش شد و ماندم در سیاهی غلیظ شب. به بالا اشاره کردند و گفتند: حالا تماشا کن. 
     همه چیز آن شب شبیه خواب است. گاهی به سرم می
زند که نکند خواب دیدهام. چند سال گذشته و قدرت تشخیص واقعیت از خیال برایم کم شده. یکی از آن شبهای سفر بود که از خستگی کم میماند گریهام بگیرد. از خروسخوان تا عصر مدرسه بودیم و کلاس پشت کلاس درس داده بودیم. شبش خانوادهی یکی از دانشآموزها دعوتمان کرده بود. پدر خانواده آمد دنبالمان. با یک ریش خاکستری بلند و کلاه کوچک و لباس محلی، هر دو سفید؛ سفرهی رنگین و شام تند و شیرچای بعدش را خاطرم نیست اما به روال مهمانیهای بلوچی احتمالاً ضیافت، همین بوده. نزدیک نیمهشب که آمادهی برگشت به خانهی معلم بودیم، پدر گفت قبل از برگشتن یک جایی ببرمتان. دخترهایش ذوق کردند. ما بیخبر، دل دادیم به این ماجراجویی شبانه. آن سالها کارمان همین بود: بیخبر دلدادن.       
     آن شب سرم را که بالا گرفتم هزار و صد ستاره ریخت روی صورتم. ماتم برد و خستگی از سرم پرید. راه شیری از مسیر خانه
ام واضحتر بود. محو چراغانیِ آسمان بودم که دخترک خانواده دستم را کشید و تا پای یک برکهی کوچک برد. آب زلال بود و خنک. دخترک برگشت سمتم و سرش را با غرور شاهدختها بالا گرفت. گفت: «پدرم میگه من ملکهی این برکهام». در تاریکی محض نیمهشب، در خنکای آن نخلستان آباد، زیر نور کهکشان راهشیری، این، واقعیترین چیزی بود که میتوانستم بشنوم. اینجا در همهمهی شهر است که هربار شک میکنم و به سرم میزند همهی آن شب را خواب دیدهام.

 

یک جای مصاحبهی تلفنی، آن آخرهایش، آمدم تشکر کنم؛ گفتم «نمیدانید چه قدر یاد گرفتم از شما.» بعد دلم نیامد این را نگویم که «حواسم هست که گفتید توهین و تهمت و ناروا شنیدهاید در این راه؛ سختی کشیدهاید. دعا میکنم ثابتقدم باشید.»
یک مکثی کرد. بعد گفت «میدانید...»-  انگار یک دفعه احساس کرد میتواند این را به من بگوید- گفت «گاهی با خودم به صدر اسلام فکر میکنم. میگویم این اسلامی که آمد و انقلابی بود در دنیا، از یک نفر شروع شد. من که آمدم به این روستا تکوتنها بودم. تکوتنها راه افتادم دنبال کارها. چه قدر گذشت تا یکی یکی، دوستانی به من پیوستند.»

هر مصاحبهی تلفنی یک تجربهی عاطفی غلیظ است برایم. رقیقم میکند. با هم جدی میشویم، با هم میخندیم، با هم غصه میخوریم و این آخری هم، آنطرف خط را نمیدانم ولی من بیصدا اشک ریختم. اولِ هر گفتگو میگویم «برای تحقیق دانشگاهم است» ولی آخر گفتگو هم من یادم میرود هم آنها؛ دو دوستیم که بعد از مدتها احوالی از هم گرفتهایم. یک نفر که اشاره کرد «برای پایان نامهات است»، بهم برخورد؛ انگار که یادآوریِ دوبارهاش بیاحترامیای بود به گفتگو؛ شاید چون یکطور دلچسبی حل میشوم در حرفهایشان. طیالارض میکنم به دوهزارکیلومتر آنطرفتر، پای درِ زنگزدهی خانهها. مادرم میان تلفن با اشاره میگوید «بیا نهار»؛ ناراحت میشوم؛ من که اینجا نیستم، من بلوچستانم مادر؛ برم نگردان.

جناب استاد،
با عرض سلام و احترام،

متاسفم که باید اطلاع بدم نمی تونم پایان نامه رو به ضرب الاجلِ تحویلش برسونم. متأسفانه یه تصادف وحشتناک اتفاق افتاد. عجله دیگه. اجل. همیشه باعث فقدان میشه. خانواده خوبن، چیزی شون نشد. خودم. خودم رو از دست دادیم توی این تصادف. یعنی زنده موندم ولی خون زیادی ازم رفته بود و به بیمارستان نرسیده بالاخره تموم کردم. فصل هفت رو. به پیوست این ایمیل خدمتتون ارسال می کنم. ممنون میشم اگر روش کامنت بذارید و نظرتونو بهم بگید. عنوان فایل هست هفتم، و هزینه هاش به دلیل شیوع ویروس کرونا به جای برگزاری واریز شده برای خیریه. فقط به صورت مجازی برگزار میشه. شما هم اگر مقدور بود لطفاً آنلاین بشید. بدون فیلترشکن باید وارد شد. دیدن اسمتون تسلی خانواده است. لینکش رو انتهای همین ایمیل میفرستم خدمتتون. منتظر پاسخ جنابعالی هستم.

با درود.

ما عمیقاً تنهاییم.

آن اول کار تنها بودهایم، آن آخر کار نیز تنها خواهیم ماند.

میان این دو، به سطح است که دورمان شلوغ است؛ به عمق اما، خلوتیِ تارعنکبوتزدهای اطرافمان را گرفته. طوری تنهاییم که آدم از تصورش یخ میکند.

پذیرفتن این عاقبت یک سیلی محکم است؛ زخم به گوشهی دهان میگذارد. خیالش، فکر اینکه آخرش همه به کنارند و تنهاییِ محض نصیبمان میشود، فکرش مهیب است؛ دستپاچه میکند.

آدم را به صرافت هم میاندازد. که کاری کند؛ دست بجنباند؛ برود بگردد؛ ببیند کسی هست که فانی نشود و نیست و نابود نشود و «دود نشود و به هوا نرود» و بماند برایش، در این برهوت؟
برود زمینه
چینی کند. رفاقتی دستوپا کند با تنها کسی که برایش باقی خواهد ماند- نه که در این مهلت جسم، که در عمرِ جان.

مثلاً برود و بیاید و خودی نشان بدهد به آن تنهاکسِ ماندنی. آشناییای شکل بدهد. جلوی چشمش باشد. طوری بشود آن آشنایی که خیال راحت باشد. که هرگاه از وحشت برهوت لرزَش گرفت، بیآدرس و نشانی، آن حیِ باقی، بشناسدش میان آن همه آدمِ بلند و کوتاه و سیاه و سفید.
بقیه
اش نگرانی ندارد؛ خودش بلد است. خودش تنهاترین بوده. قبل از ما و حین ما و بعد از ما؛ غمش هم نبوده.

وای ازآن لحظه، آن آنِ آشنا یافتن در برهوت. که «گریه نمیدهد امان». وای از آغوشِ پناهبردنیِ بعدش، که هول تنهایی را از سر میاندازد؛  لرز تن آدم را، ضرب آن سیلی تنهایی ازلی و ابدی را میگیرد. تمام میشود طنین تکرارشوندهای که یک عمر خوانده بود: تو، تنهایی.

وای از آن بَر، که یک حِصن امن دورت قلاب می‌کند.

آنِ توام. در برم گیر.

 

----------

عنوان و گیومه‌ی آخر از ه. الف. سایه، گیومه‌ی اول بهره ای از ادبیات مارکس.


---------
بیش از سه سال از این متن گذشته و از ناکجا به این بند از خرقانی رسیدم که:

«با خداوندِ خویش آشنا گرد
که غریبی که به شهری فرا رسد که آشنایی دارد یا کسی آن‌جا،
قوی‌دل‌تر بوَد.»