برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

قصه های ناتموم بار میشن میمونن روی شونه ها. سنگینی می کنن و آدم قوز می کنه. اون وقت نمیتونیم راحت بپریم بالا و پایین. نمیتونیم تند بدویم. 
انگار کتابِ نصفه و نیمه داریم باز.
چهارتا. پنج تا. نمیدونم، زیاد شدن کتابا. همشون با یه تیکه کاغذ وسطشون که یعنی تا اینجا خوندم، تا اینجای قصه رو میدونم. انگار که وقتی برگردم سراغش و دقیقاً از همون صفحه که رهاش کرده بودم ادامه بدم، خیلی اهل ملاحظه م. یکی نیست بگه همین که رهاش کردی تموم شد دیگه. حالا تو دوباره چندماه بعد، چندسال بعد برگرد خاک جلد رو بگیر و شروع کن باقیش رو خوندن، باقیش رو شنیدن. فکر می کنی قصه همونه؟
آره. باشه. قصه همونه. ولی فقط داری میخونی که ببینی چی شد بعد. با آدماش نموندی. دستشون رو ول کردی. درست موقعی که دستشون می لرزید و تو چشمات زل زده بودن و داشتن برات تعریف می کردن. حالا فکر میکنی وقتی چند ماه بعد، چندسال بعد، برگردی و بپرسی «خب چی شد آخرش» مثلاً خیلی اهل ملاحظه بودی؟
قصه که قصه ست. کتاب که کتابه. منو بگو که یه صف آدمِ نیمه تموم ول کردم یه گوشه و حالا اینجام. سرک کشیدم به زندگیشون و تا حرفمون گل انداخت و چشممون اشکی شد، پاشدم رفتم. یه دفعه، بی هوا.  
حالا این روزا هرچی میام بدوم نفس کم میارم و به هن و هن می افتم. میگن نفست کمه. میگم نه، مال شونه هاس، بار روشه. بار قصه. اونم نه قصه ی سرانجام دار، نه. قصه های رهاشده؛ سنگینِ سنگین.