- ۲۶ آذر ۹۶ ، ۱۷:۰۴
- ۰ نظر
مسیر پرکاجِ دانشکده علوم اجتماعی را نفس میکشم. عادت میکنم هر صبحِ خنکِ برگ ریز، دستم را به برگهای سبزِ نریختۀ شمشادها بکشم و یادت کنم. دوست دارم فکر کنم آن عزمِ جزمی که ما در تو شناختیم، چنان قدرتمند است که از کف نمیرود و نمیتواند برود. دوست دارم خیالش کنم که بعد از تو، هزارپاره شده و گردی از آن روی همت هزارنفر نشسته. وقتی قلمی...؛ وقتی مشتی...؛ وقتی حنجرهای...؛ من یاد همان ذرۀ یک از هزار میافتم. مسیر پرکاجِ دانشکده علوم اجتماعی را نفس میکشم.
پی نوشت: دوسال و نیم پس از رفیق