برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

مسیر پرکاجِ دانشکده علوم اجتماعی را نفس میکشم. عادت میکنم هر صبحِ خنکِ برگ ریز، دستم را به برگهای سبزِ نریختۀ شمشادها بکشم و یادت کنم. دوست دارم فکر کنم آن عزمِ جزمی که ما در تو شناختیم، چنان قدرتمند است که از کف نمیرود و نمیتواند برود. دوست دارم خیالش کنم که بعد از تو، هزارپاره شده و گردی از آن روی همت هزارنفر نشسته. وقتی قلمی...؛ وقتی مشتی...؛ وقتی حنجرهای...؛ من یاد همان ذرۀ یک از هزار میافتم. مسیر پرکاجِ دانشکده علوم اجتماعی را نفس میکشم.

پی نوشت: دوسال و نیم پس از رفیق
 

 

به دنبال چیزی میگردم، که فراتر از من باشد؛ از درون من و خودش بخواند، و برای من و خودش نخواند. به دنبال چیزی میگردم که قلبم را احاطه کند. چیزی که گرم باشد، برای زمستانروزها و خنک باشد برای تابستانروزها. به دنبال چیزی میگردم که نگاه به آن، جرعهجرعه طلوع سرخِ روزهای نیامده را به قلبم بریزد. چیزی که «قبای ژنده»ی آخر روزم را -که بوی کهنگی و خستگی از درزهایش ساطع میشود- به آن بیاویزم، و صبح که خواستم بردارمش، نیابمش، نباشد.

به دنبال چیزی بزرگ و امن میگردم. چیزی که فروغبخش باشد به دست و دلم، و فروغش را از جایی دیگر گرفته باشد. ماهی، که روشنایش را از خورشید گرفته باشد؛ خسوف بالأخره تمام میشود، نمیشود؟