برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دنیا این روزها خوب چهره ی واقعی اش را نشان داده.
آن قدر سالهای گذشته، سالهای کودکی و نوجوانی، با خوش خیالی و حسن ظن دائمی به دنیا روزها را گذرانده ام که الآن حس می کنم رکب خورده ام. حس یک دختر ساده ی فریب خورده را دارم که در روستای کوچکشان در آغوش آسایش و امنیت بوده و گمان می کرده همه ی روستاها،همه ی شهر ها اوضاع همین است، و حالا که به شهر آمده مدام فریبش داده اند و غافلگیر شده و حیرت کرده.
دیده که همه ماندنی نیستند؛ که همه در هشتاد و چندسالگی بر اثر کهولت سن نمی میرند. که کلیشه ی «تا آخر عمر»، شاید تعبیر شود تا چند روز دیگر، چند ساعت دیگر.
دیده که هر سفری خوش نیست، هر رفتنی آمدن ندارد، هر برنامه ریزی ضمانت اجرا ندارد. اصلاً چیزی در این دنیا ضمانت دارد؟
باور کرده که  این دنیا، پیچ هایش همه شل بسته شده اند. ریسمان هایش همه پوسیده اند. آجر دیوارهایش به تکیه ای فرو می ریزند.

این نوشته تلخ است؛ خیلی تلخ. اما این را میدانم که که آدمی ظرفیتی دارد نهفته، برای حمل توأمانِ غم و شادی. رنج و خوشی.اشک و لبخند.
این تلخی را می توان پنهان کرد زیر روزمرگی ها، زیر شادی ها و لذت های زندگی. اما انکار، نه. همین که بخواهی انکارش کنی، چنان سیلی محکمی... نه؛ نمی گویم. هرکس خودش میداند یا یک روزی بالاخره خواهد دانست.

پی نوشت:
این میان، با مرگ صمیمی تر شده ام. جناب مرگ، که همیشه آن گوشه ایستاده و لبخند می زند، یکروز می آید و دستم را می گیرد، می گوید برویم. همین قدر ساده، همین قدر باشکوه.
جناب مرگ، این روزها زیاد به ما سر می زند. و اینکه نمی دانی دفعه ی دیگر کِی از راه می رسد، زیباترین واقعیت ترسناک این دنیاست.