برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

   نگران بودم که حس خانهی پدربزرگ را از دست بدهم. برای همین بود که نمیخواستم ساکن این خانه شویم. این خانه بو داشت، صدا داشت، جریان و زمانبندیِ امور داشت. حتی در فضایش یک جور رنگِ سپیای غالب داشت؛ همان که عکسها را قدیمی میکند. میترسیدم ساکن این خانه شویم و بو و رنگ و صدا و جریانِ جاری درش را از دست بدهم. خیال میکردم اگر از دستش بدهم، هیچوقت برنگردد و هیچوقت نتوانم آن اجزا را، از زمان سکونت خودمان در خانه تمییز دهم. مثل یک نسیم خوشعطر که نمیدانی از کدام سمت میوزد و میترسی به هرجهت بروی از دستش بدهی. ذهنم در کودکی باید و نبایدی داشت که مرزها در آن حکم خط قرمز داشتند. مرزها نباید جابجا میشدند، سرزمینها و فضاها نباید وسیع یا تنگتر از چیزی میشدند که قرار بود باشند. هرکس باید در خانهی خودش زندگی میکرد. هر خانه باید بوی خودش را میداشت. هر بو باید شدت و کیفیت سابقش را حفظ میکرد. تغییر هر کدام، بههمریختن مرزهای ذهنیام بود و به چشمبرهمزدنی من را بیخانمان میکرد. ذهنم فقط در کودکی نبود که چنین باید و نبایدی داشت؛ نوجوانی هم همین بود. جوانی هم همین بود. حتی همین حالا هم همین است. همین حالا اکراه دارم از تغییر، از زیرورو شدن. از ازدستدادنِ آنچه به آن عادت کردهام. از مناسبات نو، دستورالعملهای جدید، قراردادهای بیسابقه.

     مقاومت من برای سکونت در این خانه تأثیری در تصمیمات نداشت، و البته هیچ موقع هم ابراز نشد. یک امتناع و بحث و جدال درونی بود که منطقش با منطق بحثهای بیرونی در گفتگوهای آدمها با یکدیگر نمیخواند. نهایتاً بروزش، فقط نوعی بیتفاوتی نسبت به آمدن یا نیامدن به این خانه شد. ما نقل مکان کردیم؛ یعنی خودمان را برداشتیم آوردیم در خانهی پدربزرگ و مادربزرگ. اوایل تلاش میکردم فقط جسم و فیزیک خودم را آورده باشم و نه چیز دیگری، مبادا به فضا و بو و جریان و حسِ خانه تجاوز کنم. مدام نفس عمیق میکشیدم و بررسی میکردم که بوها تغییر کردهاند یا نه. از هال که رد میشدم، به آشپزخانه که میرفتم، سعی میکردم وزن سنگین خاطرات حضور پدر/مادربزرگ را در هال و آشپزخانه حفظ کنم. سعی میکردم پدربزرگ را گوشهی اتاقم داشته باشم که نشسته روی تخت و روزنامه میخواند. مادربزرگ را توی اتاق خوابش نگه دارم؛ مبادا غافل شوم و رفته باشد و مادر و پدرم آنجا باشند. اما هرچه قدر بیشتر تلاش کردم، بیشتر از دست دادم. به هر تصویر ذهنی که چنگ میانداختم مثل صابون از دستم سر میخورد. هر چه قدر بیشتر گذشت، خانه بیشتر بوی نفسهایم را گرفت. نفسهای ساکنان قبلی، بیسروصدا، از لای درز پنجرههای آهنی بیرون رفت. تصویرها محوشدند. دیوارها رنگ باختند. جریان زندگی عوض شد.

     حالا من در اتاق پدربزرگ زندگی میکنم. با همان پرده و همان کمدهای دیواری. فقط نوار دور پرده و لباسهای داخل کمد عوض شده. تخت من مدتهاست در همان زاویهای است که تخت پدربزرگ، وقتی از دنیا رفت، آنطور بود. روزهای زیادی میگذرد و این را فراموش کردهام. تصویرها از دست نرفتهاند، فقط دور شدهاند. خیلی خیلی دور.