برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آرام، مثل عصر دم کرده ای که در کوچه های شهر پرشالیزارِ سکینچان رکاب می زدم و «بهار دلنشین» را بلند بلند میخواندم و خوشم می آمد که دختر ویتنامیِ جلویی ام یک کلمه اش را هم نمی فهمد ولی دارد گوش می دهد. ناگهانی و دلچسب، مثل وقتی که یک پیچ را به سمت بندر رد کردم و بوی تند ماهی پیچید در سرم و شنیدم یک نفر از دور داد می زند: «سلام علیکم!» و من فقط فرصت کردم سرم را برگردانم و مرد هندی- مالایی را از دور ببینم که برایم دست تکان می دهد. راستش جواب سلامم رسید یا نه را نمی دانم، در باد گم شد انگار، ولی من کیفور شدم از این ناگهانی که همیشه مشتاقش هستم؛ دقیقاً همین ارتباطات لحظه ای با غریبه ترین آدم ها؛ که خوب سنتی است این سنت سلام و علیک با چاشنی سر تکان دادن و لبخند به کسی که نمی شناسی و فقط از کنارش می گذری. دست کم تظاهر به بی تفاوتی نمی کنی و همین هم غنیمتی است برای خودش در این اوضاع کذا و کذا.

نفس بگیر برای بقیه اش؛ حرف نه، حس زیاد است برای گفتن. نه. برای نوشتن. خواندن. سرودن.

 

یک سال بعد از آن، صبح در تاریک- روشنِ قبل از طلوع آفتاب نشسته بودم کف اتاق. در سکوت زل زده بودم به مهر جانماز مسافرتی ام و به صدای نفس هم اتاقی های تونسی و اندونزیایی ام گوش می دادم. حساب کردم دیدم موقعِ رفتنت، همان یکسال پیش، باید ساعت سه و نیمِ بعد از ظهر امروز بشود. جانماز را بستم، سرم را گذاشتم روی بالش و با اینکه محال است، پشتم را کردم به تونس و اندونزی، و رویم را کردم به ایران و چشمم را بستم.

یک سال بعد از آن، عصر نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و اسکرین شات هایی را که مثل غنیمت از آخرین چت هایمان نگه داشته ام دانه دانه خواندم. عکس هایت را آوردم و انگشتم را کشیدم روی صفحه ی موبایل، آنجا که صورتت بود. ساعت که از سه و نیم گذشت، اشکم زیر عینک آفتابی غلتید و سر خورد روی صورت آفتاب خورده ام. اشک شور رسید به لب هایم که حمد میخواند و توحید و قدر. اتوبوس آمد.

یک سال بعد از آن، با کولی پشتی سنگینی که خرت خرت موقع راه رفتن در سکوتِ آن موقع شب صدا می داد به سمت خانه می رفتم. یک جیبم اسپری فلفل بود که از ترس مرد دیوانه ی مرکز شهر دم دست گذاشته بودم و یک دستم چراغ قوه بود که جلوی پایم را در تاریکی ببینم. صدای آشنای دعایی را که شنیدم، راهم را کج کردم سمت مسجد و شدم تنها دختر نماز عشای بیستم تیر مسجد محله. یک سال بعد از رفتنت، از این مسجد برای تو و خودمان بعد از تو دعا کردم. پیرمرد کلیددارِ مسجد با تعجب نگاهم کرد. گفت ندیده بودمت این دور و برها. گفتم تازه آمدم.

یک سال پیش، چنین روزی غریب بودم در شهر. امسال، همان روز غریب بودم در شهر. سال دیگر؟ چه فرقی می کند؛ هیچ.

 

پی نوشت: یک سال پس از رفیق.

سوفیای نپالی می پرسد: "این عبارتِ "هاری رایا عیدالفطری" که مالایی ها میگن به زبون شما چی میشه؟"
می گویم: "میتونی بگی «عید مبارک»"
با ذوق بلند می شود می ایستد و بغلم می کند؛ می گوید: "پس صبورا «عید مبارک»" !

 

لَن ویتنامی کنارم روی چمن ها دراز کشیده و ستاره ها را تماشا می کنیم. می گوید دانشگاهش در ویتنام خیلی معروف است و به خاطر رتبه ی خوبش آنجا قبول شده.
می گویم: من هم همینطور. رشته ات را دوست داری؟
- هی، بگی نگی. نه خیلی زیاد. هنوز سردرگمم که ادامه بدمش یا نه. مطمئن نیستم میخوام چی کاره بشم یا چی کار کنم.
- من هم همین طور. انگار با جریان رودخونه اومدم تا اینجای کار. اینجام ولی نه چون دقیقاً خودم انتخاب کرده باشم که اینجا باشم.
- اوهوم...
- ولی اکثر مردم توی بیست سالگیشون نمی دونستن میخوان چه کاره بشن، انگار همه مثل ما بودن قبلاً.
- صدات چه آرومه :)
- :)