دیر نشود...
شده ام همان صبورای شش ساله که پا می کوبید روی زمین و می گفت: " نمیدووووونم" ؛ وغر میزد. گریه می کرد. نمی توانست تصمیم بگیرد. بقیه نگاهش می کردند. سعی می کردند کمکش کنند. خسته می شدند. کلافه می شدند از دستش. و صبورا همچنان تصمیم نگرفته بود چه کند.
حالا، هم آن شش ساله ی مستاصل هستم و هم آن بزرگسالِ عاقل که می خواست کمک کند. درونم چه پاها که کوبیده می شود و چه نصیحت ها که پژواک می دهند.
حالا مانده ام وسط جاده، عمرم را دودستی گرفته ام کف دستم و قلبم تاپ تاپ می زند. ابروهایم در «هشت» ترین حالت ممکن است. و نمی دانم چه کنم.
گاهی وقت ها «اختیار» بدچیزی است. گستره ی انتخاب ات که زیاد شود، دستپاچه می شوی. دست دست میکنی، وقت هدر می دهی.
بعد سال ها، دوباره دلم هوای یک پیرِ عاقل، یک مرادِ باصفا را کرده که مریدش شوم و روی حرفش حرف نیاورم. به اعتبار اینکه دلم قرص است به راه نشان دادن هایش. و راهنمایی هایش نه بر پایه ی حرف مردم است و نه عرف و نه جریان رودخانه.
نمی شود که پیدا شود یکدفعه؟
- ۹۳/۱۰/۰۵
ما را به جبر هم که شده سربراه کن!