برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

به کودکی که دیروز متولد شده.

تو اولین نیستی. پنجمین نوهای. ما بزرگ شدن نوزادان را از بحریم. هضم اینکه تو این اندازه کوچکی یا باور اینکه تو همانی هستی که نه ماه از روی شکم مادرت تصورت میکردیم، کار سختی نیست. پنجمین بار است و هیچ چیز شگفتزدهمان نمیکند و مبهوت نیستیم. شبیه اولین نوزاد، روی میز نهارخوری هم نمیگذاریمت که دورت بنشینیم و سیر تماشایت کنیم. پس این حرفِ توی گلو ماندهام نه از سر بچهندیدگیست و نه از سر احساساتیشدن. چیزی شبیه یک اقرار است.
من اقرار می
کنم؛ برای بار پنجم یکباره چنان عاشق شدهام، گویی که  اولین بار است. همانقدر بکر و تنیده با جان. تردید ندارم که اسمش را درست به کار بردهام. اسمش عشق است. اگر کیفیتی در این جهان به نام عشق خوانده شده باشد، تجربهاش از این جنس است. نه بیش، نه کم.

                                                         ***

پرستارت آمد، یک گلبرگ تحویلمان داد و رفت. همانقدر لطیف و شکننده و سبک و صورتی.  برخلاف گلبرگهای قبلیای که سالهای قبل دستم داده بودند، نه به این فکر کردم که دختری و هزار چالش پیش رویت است در این جهانِ تبعیض زده، نه نگرانت شدم که خاورمیانه خانهات است و مسلمانی لقبت و مقاومت پیشهات. فقط به تکوینت فکر کردم، ای انسان کوچک صورتی! به اینکه «فَیَکون» شدهای، و از این لحظه تا همیشه، بارِ بودن بر دوشت است.

آهای آقای جاافتاده‌ی عینک ذره‌بینی موسفیدکرده!
هیچ‌وقت این را نمی‌خوانی. ولی ازت ممنونم.


ممنونم که پشتِ اعتراضم به پانصد تومان‌ کرایه اضافه گرفتنِ راننده درآمدی. ممنونم که وقتی به اعتراض پیاده شدم، رو به مسافرهای صف گفتی «مردم! سوار نشین؛ راننده‌ش پول زور می‌گیره.»
ممنونم که با اینکه دیدی مردم سوار شدند، به آدم‌های پشت سری‌ات گفتی: «خوب شد این خانم مقاومت کرد» و من رو می‌گفتی. ممنونم که نه در میدان جنگ، که توی صف تاکسی گفتی: «مقاومت».

بگذار به ما بگویند دلخوشان به اعتراض‌های کوچکِ شهری. بگذار بگویند فسادهای سیستماتیک را کنار گذاشته‌ایم و پیله کرده‌ایم به پول خردهای همدیگر. بگذار تصور کنند اصل را نمی‌بینیم و فرعی‌زدگانیم. اصلاً اجازه بده حساب کنند پانصدتومان می‌شود ۴ سِنت و افسوس بخورند به حالمان که چهار سنت مشغولمان کرده. 

اما من ممنونم که با یک پیمان نانوشته، با من هم‌قسم شدی در اعتراض به تک‌تک سه،چهار نفری که توی این چهل دقیقه‌ی منتظرِ تاکسی بودن، بی‌صبر شده بودند و می‌خواستند بدون نوبت سوار شوند. ممنونم که وقتی پسرک با بی‌ادبی توی رویت گفت: «باشه من میرم ته صف، همه‌ی حرص و‌ جوشت فقط برای همین بود؟!» دست به یقه نشدی. ممنونم که آبروی اعتراضمان را حفظ کردی. 

 آهای آقای جاافتاده‌ی عینک ذره‌بینی موسفیدکرده! هیچ‌وقت این را نمی‌خوانی؛ اما ممنونم که باعث شدی در یک شب پرخمیازه‌ی تابستانی، دختر جوانی توی صف تاکسی، زیر لب، همین‌قدر شعاری، بگوید که: «مهم‌تر از‌ اولین نفری که اعتراض می‌کنه و مقاومت، دومین نفریه که حمایت می‌کنه و پشتش می‌ایسته.»