برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

     پشت وانت، تنگ یکدیگر نشستیم. ماشین را سفت چسبیده بودیم که با تکانهای پستی و بلندی نخلستان پرت نشویم. با آن سرعت بارها نزدیک بود سر و صورتمان به شاخههای بلند و برگهای نوکتیز نخلها بگیرد. ماشین جایی میان آن ناکجا نگه داشت. چراغهای جلو خاموش شد و ماندم در سیاهی غلیظ شب. به بالا اشاره کردند و گفتند: حالا تماشا کن. 
     همه چیز آن شب شبیه خواب است. گاهی به سرم می
زند که نکند خواب دیدهام. چند سال گذشته و قدرت تشخیص واقعیت از خیال برایم کم شده. یکی از آن شبهای سفر بود که از خستگی کم میماند گریهام بگیرد. از خروسخوان تا عصر مدرسه بودیم و کلاس پشت کلاس درس داده بودیم. شبش خانوادهی یکی از دانشآموزها دعوتمان کرده بود. پدر خانواده آمد دنبالمان. با یک ریش خاکستری بلند و کلاه کوچک و لباس محلی، هر دو سفید؛ سفرهی رنگین و شام تند و شیرچای بعدش را خاطرم نیست اما به روال مهمانیهای بلوچی احتمالاً ضیافت، همین بوده. نزدیک نیمهشب که آمادهی برگشت به خانهی معلم بودیم، پدر گفت قبل از برگشتن یک جایی ببرمتان. دخترهایش ذوق کردند. ما بیخبر، دل دادیم به این ماجراجویی شبانه. آن سالها کارمان همین بود: بیخبر دلدادن.       
     آن شب سرم را که بالا گرفتم هزار و صد ستاره ریخت روی صورتم. ماتم برد و خستگی از سرم پرید. راه شیری از مسیر خانه
ام واضحتر بود. محو چراغانیِ آسمان بودم که دخترک خانواده دستم را کشید و تا پای یک برکهی کوچک برد. آب زلال بود و خنک. دخترک برگشت سمتم و سرش را با غرور شاهدختها بالا گرفت. گفت: «پدرم میگه من ملکهی این برکهام». در تاریکی محض نیمهشب، در خنکای آن نخلستان آباد، زیر نور کهکشان راهشیری، این، واقعیترین چیزی بود که میتوانستم بشنوم. اینجا در همهمهی شهر است که هربار شک میکنم و به سرم میزند همهی آن شب را خواب دیدهام.