برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

پرچم سنگین و بزرگی دارم که هر لحظه به دوشش میکشم؛
حتی وقتی غیری نیست و پرچم را برداشته
ام، جای خالیاش را -که همان اندازه سنگین است- بر شانههایم احساس میکنم. فرقش با دیگر پرچمها این است که منحصر به مراسم باشکوه و حماسی، و لحظات پرطمطراق نیست. مثل این است که با پرچم بزرگ سنگینی بروی خیابان، با پرچمت بروی مغازه شیر بخری، بروی رستوران نهار بخوری. با پرچمت بروی کتابخانه درس بخوانی. خوشحال باشی با پرچمی جدی و سنگین روی دوشت، خسته باشی، عصبانی باشی، هیجان‌زده باشی، سردرگم باشی، نه اینکه فقط مصمم و مقتدر باشی.

پرچم من، حجاب من، سالهاست که به شانههای من دوخته شده است. نشانی است که من- یکی از همه- را برای همیشه نماینده و سفیرِ یک امت کرده است. من راه میروم و این یک مسلمان است که راه میرود. من میخندم و این یک محجبه است که خندیده است. من حجاب را به سر و بدنم میکشم و حجاب خودش را به تمامِ ابعادِ زندگیام میکشاند. من فراموشش میکنم و دیگران به یادم میآورندش. من نادیده میگیرم و دیگران اشاره میکنند.

نمی‌دانم چشم‌هایی که لحظاتی به پرچم دوخته شده هیچ فهمیده‌اند که هرچند پرچم همیشه بالا، پرچمدار اما گاهی سرافراز، گاهی زانوزده، گاهی هم به خاک نشسته.