برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

بالاخره دیشب ظرف اعتراضم سرریز کرد و یک ربعی رفتم بالای منبر.
گفتم آخه این انصافه؟ میاین با چه حسی از روزایی تعریف می کنید که با کامیون می رفتین روستاهای محروم و کمک می کردین جاده بکشن، لوله کشی بشه، آباد بشه، می­شینید تعریف می کنید از روزای اعتراض قبل از انقلاب و آمبولانسی که دیگه جای خالی نداشت و زیر تیر بارانِ اسلحه ها ویراژ می داد تا بیمارستان.
از روپوش پزشکی سر تا پا سرخی که موقع نماز درش می آوردید و دوباره زودی به تن می کردید تا برگردید بالای سر مجروحین درب و داغون. از شبی که تا صبح اسلحه به دست نگهبانی داده اید و باقی هم­کلاس ها خواب بوده اند و شما جورابتان را کشیده اید روی شلوار که عقرب توی پاچه تان نرود توی آن بیابان.
از سختی ها و خنده های موقع ساخت دستشویی صحرایی.

از روز های احساس مسئولیت، از روزهای اوج جوانی و انرژی ای که تا تهِ تهش را خرج حرکت های اجتماعی و مردمی و جهادی کرده اید. تعریف می کنید و من هم تا امروز بهتان افتخار می کرده ام.
اما این روزها کنار حس همیشگیِ افتخار، حس تازه ای بیدار شده. حسی که صاف توی چشم هایم زل می زند و با صراحتی زننده می پرسد: خب، تو چه کرده ای در جوانی ات؟ تو می خواهی چه کنی؟

این انصاف نیست که دخترتان را گذاشته اید لای پر قو و این حباب های پلاستیکی و ضربه گیر،آن­وقت نشسته اید برایش از روزهای پرشور جوانی­تان و کارهایی که کرده اید تعریف می­کنید. فکر اینجایش را نکرده بودید که یکروز این دختر، دستش را می گذارد روی حباب های پلاستیکی، تق تق می ترکاندشان و بلند می شود می ایستد.
که برود؛ که تجربه کند؛ که خطر کند؛ که یاد بگیرد؛ که ببیند؛ که کمک کند؛ که پاسخ بدهد به تک تکِ سلول های بی­تاب و مشتاقِ قلبش.

من خودم را نمی بخشم اگر تمامِ جوانی ام را پای اینستاگرام و فیس بوک و وایبر گذرانده باشم. اگر مدرسه رفته باشم تا مدرکش را بدهم به دانشگاه و دانشگاه رفته باشم تا مدرکش را بدهم به محل کار و سر کار رفته باشم تا پولش را خرج لباس و حتی کتاب کرده باشم. زندگی این هست؛ اما همه اش همین نیست.

 مادر! پدر! استاد! قیّم! مسئول!

من هم می خواهم کمک کنم، می خواهم آباد کنم، می خواهم نیازی رفع کنم، راهی صاف کنم، سنگی بردارم. شما را به همان راه پاکی که آمده اید، جلوی راه ما نایستید.

من؛ همین من که به خواستِ خدا دختر است و با احتساب سالهای زندگی اش جوان؛ باور دارم فرصت زندگی ام چند بار نیست. حتی دوبار هم نیست. همان قدر که دلسوزید برای به خطر نیفتادن جان و حیثیت و غرورم، من مشتاقم برای تجربه و دیدن و زنده گی کردن، دراین تنها فرصت.

 

پ. ن. :

فیلمِ the secret life of walter mitty  را دیده ای؟

فیلمِ فوق العاده ای نیست، اما موضوعی که انتخاب کرده واقعا موضوع امروزِ ماست.
آدم هایی که زندگی شان محدود می شود به مدرسه و تفریحات پاستوریزه و بعد شغل و پول درآوردن و ازدواج و باز پول درآوردن و همین. و توی ذهنشان مدام خیال پردازی می کنند و از خودشان و کارهای نکرده شان قهرمانی می­سازند که نیستند. آخر سر هم والتر میتی عزمش را جزم می کند که یک تکانی به زندگی اش بدهد و راه می افتد می رود گرینلند و ایسلند و با هلیکوپتر و کشتی و کوهنوردی و سفر به افغانستان و رشته کوه ِ هیمالیا، روزهایش را از رکود و سکون در می آورد. از توی لاک خودش و خانه و محل کار و زندگی روزمره در می آید و وقتی از سفر بر می گردد، حسابی تغییر کرده. مهم تر از همه اینکه دیگر خیلی کم خیال پردازی می کند.

من به شدت با این شخصیت همذات پنداری کردم. اگر دقائق خیال پردازی من را روی هم جمع بزنی شاید بشود گفت یک هفته ای کلا پاهایم روی زمین نبوده!

اما حالا که فکر می کنم؛ از وقتی به موسسه می روم و با بچه های کار، با افتخار، سر و کله می زنم، کم تر پیش آمده مثل بادکنک های هلیومی از زمین کنده شوم.
این فعالیت داوطلبی، سوپاپ اطمینانی شد برایِ من، که منفجر نشوم.

 

این تابستان من بزرگ شدم.

 

 

یک. بچه ها فرشته اند.

اگر قبل ها به این موضوع شک داشتم، حالا هرهفته به یقینم اضافه می شود.
حتی عایشه که خیلی نق می زد و دلش می خواست توی کلاس فقط خودش و سه تا دوست هایش کاردستی بسازند و آن دوتا پسر بچه ی دوقلوی "سیاه" دور و برشان نپلکند. حتی همین پسر بچه های دوقلوی سبزه: پویا و فرشاد. که انقدر شبیه هم بودند که من مدام با هم اشتباه می گرفتم شان. تا اینکه امروز توانستم این فرق را بین شان بگذارم که آنی که توی چشم هایش برق شیطنت نه، برق شرارت دارد و مدام همه چیز و همه جا را به هم می ریزد و همان لحظه که مشغول تکه تکه کردن کاردستی عایشه است، هم زمان لبخند شیطانی می زند، فرشاد است؛ پس آن یکی حتما پویاست. حتی همین فرشاد که انقدر شرور به نظر می رسد، حتی او هم فرشته است. فقط از آن دست فرشته هاست که دلشان می خواهد آتش بسوزانند.

از این موارد که به ظاهر جزو تیره ای غیر از فرشته ها هستند- که من می گویم نیستند-  بگذریم، در فرشته بودن بقیه شکی ندارم. آن میترای ریزجثه که موهای چتری اش از زیر مقنعه ی مشکی بزرگش پیداست و واقعا شبیه یک مورچه ی بانمک می ماند، با چه سخاوتی، اندک مدادرنگی های کوتاه شده و درب و داغانش را از جامدادی درآورد، روی میز ریخت و وقتی بچه ها سر مداد سیاه با هم دعوا می کردند، مادرانه باقی مداد های سیاه راکه لیز خورده بودند زیر کاغذ و دفتر ها، پیدا می کرد و می گفت "بیاین بازم هَس، ایناها" . شک دارم این فرشته بیشتر از 7 سالش باشد.

 

دو. امروز صدف و برادرش محمد هم نشسته بودند دور میز. صدف بزرگتر بود و بسیار هم زیبا. موها و چشم های قهوه ای روشن داشت. این خواهر بزرگ­ترِ زیبا، هر کار "اشتباهی" که محمد می کرد، به روش خودش متوجهش می کرد. اشتباه در این حد که من گفته بودم همه به دست من نگاه کنند که چطور این طرفِ کاغذ را تا می زنم، و محمد به دست من نگاه نکرده بود و هم چنان با کاغذ خودش کلنجار می رفت، و من متوقف شده بودم تا حواسش بیاید اینجا، و همین کافی بود تا صدف محکم بکوبد روی دست برادرش، واقعا محکم. محمد حواس پرت بود و ذهن آرام و متمرکزی نداشت، بنابراین هر پنج دقیقه از طرف صدف نواخته می شد. روی دستش، صورتش، سرش، همه جا، و به شدت محکم. کاملا مشخص بود که به این ضربات عادت داشت، چون به سرعت به حالت عادی باز می­گشت و انگار نمی کرد که همین الان خواهرش زدتش.اما بعضی ضربه ها آنقدر دردناک بود که بلافاصله اشک توی چشمش جمع می شد. منی که می گفتم: نزنش، اینجا کسی کسی رو نمی زنه، عه عه  عه نکن صدف، دردش گرفت، نه نه ولش کن، ... فقط برای وجدان خودم که شاهد بودم، این جملات را می گفتم، واگرنه صدف در این لحظه هایِ به زعم خودش عادی و تربیتیِ برادر کوچک­تر، نه تنها به حرف من گوش نمی داد، حتی نگاهم هم نمی کرد. خیلی جدی وظیفه اش را انجام می داد و بر میگشت سراغ تا کردن ِ مربع بزرگ بنفشش. یک جور مسئولیت پذیری زودهنگام و بدقواره را پذیرفته بود. و اعصابش به آرامی نبود که اعصاب یک دختر بچه 9 یا 10 ساله باید باشد.
 9 سال. 10 سال. من 9 ساله بودم چه کار می کردم؟ نه، ولش کن. نباید از این در وارد شوی. دارم یاد می گیرم این­طور به قضیه نگاه نکنم، منتها گاهی از دستم در می رود.

 

سه. توی کانون لحظه هایی برایم ساخته می شود، که شب که به روزم فکر می کنم، روشن و شفاف، به صورت صحنه آهسته یا عکس، جلوی چشمم می آیند. این صحنه های طلایی، اتفاقا کم و نادر هم نیستند. و برای منی که سال ها بود در جست و جویشان بودم، زود و مدام به چشمم می آیند. شاید زیادی قضیه را رمانتیک و عاطفی می کنم، اما همین ها هستند که مثل شربتی، کوزه ی روحم را، آن بخشی که مدت ها بود خالی بود و به شدت دنبال تغذیه اش بودم، قلپ قلپ پر می کنند.
عایشه، صدف، محمد و میترا که از در می رفتند بیرون، قایق های کاغذی بزرگ خوش رنگشان را در یک دست، سگ های کاغذی مثلثی شان را که متفقا برایشان ابرو هم گذاشته بودند، در دست دیگر گرفته بودند، و با یک حالتی می رفتند که برایم آشنا بود. حالت آشنا. دقیق نمی دانم، اما شبیه ژستی بود که سال ها پیش، وقتی از کلاس سفال، عروسک سازی، یا حتی داستان نویسی بر­می­گشتم خانه، داشتم. یک جور که انگار: "من امروز یک کار مهم کرده م، خوش هم بهم گذشته، یک چیز جدید یاد گرفته م. و ایناها، ببینید عجب چیز قشنگی، خودم با دستام ساخته م، ایناها. خرابش نکنینا" .

 

آخر. پذیرفتنِ این یکی، دروغ چرا، یک کمی برایم سخت است، اما بگذار بگویم تا شاید یک روز عمیقا باورش هم کردم:
حتی صدف هم، فرشته است.

چه حس خوبیه وقتی به پسرک میگی برو یه آبی بخور و یه چرخ تو حیاط بزن و بیا. بعد تا میای کش و قوسی به خودت بدی و یه گردنی ماساژ بدی و خستگی در کنی، می بینی برگشته. آب خورده و دوان دوان برگشته سر کتاب و دفترش. نفس نفس می زنه و صورتش رو با آستینش خشک می کنه و مدادو می گیره دستش.

خدایا ممنونم ازت که فرصت تجربه کردن احساساتِ جدید و دوست داشتنی رو به من میدی. حسِ معلمِ خوب بودن. حسِ اینکه کلاست خسته کننده نیست. اینکه تو همین چند دقیقه کلی چیز جدید یاد دادی. کلی چیز جدید یاد گرفته. حس انتقال علم، انتقال دانسته، انتقالِ تجربه. وقتی زکات چیزی رو میدی، احساس می کنی قدردانش بوده ای.
احساس می کنم قدردانِ چیزهایی هستم که اون بالا، بالای چشم هام، توی سرم جمع شده ن.