برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

حتی با وجود اینکه از سوسک می ترسم

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۲۰ ق.ظ

بالاخره دیشب ظرف اعتراضم سرریز کرد و یک ربعی رفتم بالای منبر.
گفتم آخه این انصافه؟ میاین با چه حسی از روزایی تعریف می کنید که با کامیون می رفتین روستاهای محروم و کمک می کردین جاده بکشن، لوله کشی بشه، آباد بشه، می­شینید تعریف می کنید از روزای اعتراض قبل از انقلاب و آمبولانسی که دیگه جای خالی نداشت و زیر تیر بارانِ اسلحه ها ویراژ می داد تا بیمارستان.
از روپوش پزشکی سر تا پا سرخی که موقع نماز درش می آوردید و دوباره زودی به تن می کردید تا برگردید بالای سر مجروحین درب و داغون. از شبی که تا صبح اسلحه به دست نگهبانی داده اید و باقی هم­کلاس ها خواب بوده اند و شما جورابتان را کشیده اید روی شلوار که عقرب توی پاچه تان نرود توی آن بیابان.
از سختی ها و خنده های موقع ساخت دستشویی صحرایی.

از روز های احساس مسئولیت، از روزهای اوج جوانی و انرژی ای که تا تهِ تهش را خرج حرکت های اجتماعی و مردمی و جهادی کرده اید. تعریف می کنید و من هم تا امروز بهتان افتخار می کرده ام.
اما این روزها کنار حس همیشگیِ افتخار، حس تازه ای بیدار شده. حسی که صاف توی چشم هایم زل می زند و با صراحتی زننده می پرسد: خب، تو چه کرده ای در جوانی ات؟ تو می خواهی چه کنی؟

این انصاف نیست که دخترتان را گذاشته اید لای پر قو و این حباب های پلاستیکی و ضربه گیر،آن­وقت نشسته اید برایش از روزهای پرشور جوانی­تان و کارهایی که کرده اید تعریف می­کنید. فکر اینجایش را نکرده بودید که یکروز این دختر، دستش را می گذارد روی حباب های پلاستیکی، تق تق می ترکاندشان و بلند می شود می ایستد.
که برود؛ که تجربه کند؛ که خطر کند؛ که یاد بگیرد؛ که ببیند؛ که کمک کند؛ که پاسخ بدهد به تک تکِ سلول های بی­تاب و مشتاقِ قلبش.

من خودم را نمی بخشم اگر تمامِ جوانی ام را پای اینستاگرام و فیس بوک و وایبر گذرانده باشم. اگر مدرسه رفته باشم تا مدرکش را بدهم به دانشگاه و دانشگاه رفته باشم تا مدرکش را بدهم به محل کار و سر کار رفته باشم تا پولش را خرج لباس و حتی کتاب کرده باشم. زندگی این هست؛ اما همه اش همین نیست.

 مادر! پدر! استاد! قیّم! مسئول!

من هم می خواهم کمک کنم، می خواهم آباد کنم، می خواهم نیازی رفع کنم، راهی صاف کنم، سنگی بردارم. شما را به همان راه پاکی که آمده اید، جلوی راه ما نایستید.

من؛ همین من که به خواستِ خدا دختر است و با احتساب سالهای زندگی اش جوان؛ باور دارم فرصت زندگی ام چند بار نیست. حتی دوبار هم نیست. همان قدر که دلسوزید برای به خطر نیفتادن جان و حیثیت و غرورم، من مشتاقم برای تجربه و دیدن و زنده گی کردن، دراین تنها فرصت.

 

پ. ن. :

فیلمِ the secret life of walter mitty  را دیده ای؟

فیلمِ فوق العاده ای نیست، اما موضوعی که انتخاب کرده واقعا موضوع امروزِ ماست.
آدم هایی که زندگی شان محدود می شود به مدرسه و تفریحات پاستوریزه و بعد شغل و پول درآوردن و ازدواج و باز پول درآوردن و همین. و توی ذهنشان مدام خیال پردازی می کنند و از خودشان و کارهای نکرده شان قهرمانی می­سازند که نیستند. آخر سر هم والتر میتی عزمش را جزم می کند که یک تکانی به زندگی اش بدهد و راه می افتد می رود گرینلند و ایسلند و با هلیکوپتر و کشتی و کوهنوردی و سفر به افغانستان و رشته کوه ِ هیمالیا، روزهایش را از رکود و سکون در می آورد. از توی لاک خودش و خانه و محل کار و زندگی روزمره در می آید و وقتی از سفر بر می گردد، حسابی تغییر کرده. مهم تر از همه اینکه دیگر خیلی کم خیال پردازی می کند.

من به شدت با این شخصیت همذات پنداری کردم. اگر دقائق خیال پردازی من را روی هم جمع بزنی شاید بشود گفت یک هفته ای کلا پاهایم روی زمین نبوده!

اما حالا که فکر می کنم؛ از وقتی به موسسه می روم و با بچه های کار، با افتخار، سر و کله می زنم، کم تر پیش آمده مثل بادکنک های هلیومی از زمین کنده شوم.
این فعالیت داوطلبی، سوپاپ اطمینانی شد برایِ من، که منفجر نشوم.

 

این تابستان من بزرگ شدم.

 

 

  • ۹۳/۰۵/۲۶
  • صــبورا برگ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی