برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

شده­ ام همان صبورای شش ساله که پا می ­کوبید روی زمین و می گفت: " نمی­دووووونم" ؛ وغر می­زد. گریه می ­کرد. نمی­ توانست تصمیم بگیرد. بقیه نگاهش می ­کردند. سعی می ­کردند کمکش کنند. خسته می­ شدند. کلافه می ­شدند از دستش. و صبورا هم­چنان تصمیم نگرفته بود چه کند.
حالا، هم آن شش ساله­ ی مستاصل هستم و هم آن بزرگسالِ عاقل که می ­خواست کمک کند. درونم چه پاها که کوبیده می شود و چه نصیحت ها که پژواک می ­دهند.
حالا مانده ­ام وسط جاده، عمرم را دودستی گرفته­ ام کف دستم و قلبم تاپ ­تاپ می ­زند. ابروهایم در «هشت» ترین حالت ممکن است. و نمی ­دانم چه کنم.

گاهی وقت ها «اختیار» بدچیزی است. گستره ی انتخاب ات که زیاد شود، دستپاچه می­ شوی. دست­ دست می­کنی، وقت هدر می­ دهی.

بعد سال­ ها، دوباره دلم هوای یک پیرِ عاقل، یک مرادِ باصفا را کرده که مریدش شوم و روی حرفش حرف نیاورم. به اعتبار اینکه دلم قرص است به راه نشان دادن هایش. و راهنمایی هایش نه بر پایه­ ی حرف مردم است و نه عرف و نه جریان رودخانه.
نمی ­شود که پیدا شود یکدفعه؟