- ۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۱۷
- ۲ نظر
راه میرویم و کیستیمان خرتخرت زمین را جارو میکند. خواستی بالای سر ببرش و به آن افتخار کن، نخواستی بیندازش زمین. فرقی نمیکند. هویتت، این آویزانترین وصلهی تنت، دنبالت میآید. فرار کن از خودت یا جار بزن خودت را؛ چه توفیری دارد؟ قبیلهت داغ پیشانیات است. تو ساکتی؟ رنگ پوستت که داد میزند. گمان کردی بینشانه آمدی؟ پرچم سرت کردهای زن.
چه بگذارم از خودم که فقط از خودم باشد؟ از این درون انسانوارم؟ چه نشان بدهم که بری باشد از هرچه بیرون از من و وصلهی من است؟ چگونه ابراز شوم که قضاوت نشوم؟ دهان که باز کنم لو رفتهام. تنها میتوانم سکوت کنم؛ اشک بریزم، لبخند بزنم یا آه بکشم. هرچه بیش از آن، فاشم میکند. حرفم را زیر سایهاش میکشاند.
دلم میخواست میتوانستم بندم را، هویتی که ساختهاند و ساختهام را، کیستیام را، سخت در آغوش بکشم و بپذیرم. که فریاد بزنم: «من از آن روز که در بند توام، آزادم». ولی نمیتوانم. صدایم میلرزد و تردید روی زیر و بم کلمهها جولان میدهد. آخر آنقدر با چشمبند مرا گرداندهاند که چشمم سیاهی و سرم گیج رفته؛ نمیدانم آزادی کدام است، بند کدام. مثل همان لحظهای که یک روز کسی توصیفش کرد و با آنکه روی زمین سفت ایستاده بودم زیر پایم خالی شد. گفت: یک لحظهای از غرق شدن هست که نمیفهمی برای اینکه به سطح آب برسی و دوباره نفس بکشی، باید کدام طرف شنا کنی؛ نمیتوانی سطح و قعر را تشخیص بدهی.
چه قدر دلم میخواهد باورم شود که یک لحظهای، یک جایی از زندگی هم هست که بالاخره میتوانی تشخیص دهی.
دلم میخواهد باور کنم، چون پس از یک عمر عجز و هزار گامِ مردد، استحقاق این یکی را داریم.