برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

ادامه از پست قبل

 

منتظر قطار ایستاده بودیم که امیلی پرسید کجای ایران زندگی می کنم.
- تهران، تهران پایتخته

- آهان، تِهِران، یادم اومد!

و تعریف کرد یکی از دوستانش سفری به ایران داشته و گفته تهران بهترین شهری بوده که تا به حال دیده. همان طور که سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم گفتم خب شهرهای دیگه هم دیدنیه و بحث را کشاندم به اصفهان و شیراز و اشاره کردم که که اگر قرار به دل بردن باشد، تهران قابل قیاس با اون ها نیست. نمی دانستم دوستش تهران را چطور دیده که این حرف را زده و جز اردیبهشت خنک و سرسبزی که شهر بدون ترافیک بوده و آسمان بعد از یک باران طولانی شفاف بوده و مردم سرحال، تصویر دیگری این برداشتِ "بهترین شهر" را برایم باورپذیر نکرد!

با این دختر خوش فکر از هر دری می شد صحبت کرد؛ حرف هایمان از سفر و مردم و فرهنگ ها پیچ می خورد و حتی به ترنس ها می رسید و به روان شناسی و جامعه شناسی تنه می زد و در سیاست فرود می آمد. بعدتر یک ساعت روی چمن ها و زیر برج دوقلوی معروف شهر نشسته بودیم و من در جواب سوالات امیلی مشغول دفاع از برنامه ی صلح آمیز هسته ای، توضیح دلایل اختلاف تاریخی آمریکا با ایران- «و نه، این به این معنی نیست که ایرانی ها با مردم آمریکا هم مشکل دارند»- و انقلاب اسلامی 1979 مردم بودم. امیلی می گفت یک زمانی شروع کرده به خواندن اطلاعات عمومی کشورهای جهان و اروپا را که تمام کرده خسته شده: «انگار از خود مردمش بپرسم راه بهتریه، اینطوری تو ذهنم هم باقی می مونه» و من، خسته از تلاش برای ترجمه ی این بحث دشوار، مثل همیشه تاکید می کردم که: «یادت باشه، این فقط تفسیر من بود ها!»

امیلی جوان ولع کسب تجربه، موفق شدن و بهترین بودن را داشت. بعد از مدتی که او را شناختم احساس می کردم پشت این انگیزه و پشتکار، لایه ای از استرس و بی قراری هم پنهان شده. جستجوی بیشتری نیاز نبود، خودش تعریف کرد:« مادر و پدر من نسل بعد از کمونیسم در لهستان بودند، درس خواندند و وکیل و پزشک جراح شدند، و برای آن نسل، همین حد، موفقیت فوق العاده ای محسوب می شد. اما من اگر بخواهم "موفق" به حساب بیایم، همین که درس بخوانم کافی نیست.»
می گفت رقابت در بین جوان های اروپایی دشوار است- امیلی به وضوح خودش را "شهروندِ اروپا" می دانست، به اتحادیه ی اروپا می بالید و معتقد بود بریتانیایی ها وقتی واقعاً بفهمند با رای به خروجشان چه فرصت هایی را از دست داده اند، پشیمان می شوند. وقتی نقشه ی گوگل را باز می کرد که راه را پیدا کنیم، چشمم به اروپای نقشه اش افتاد که با ستاره های زرد - به نشانه ی حضور در آن نقاط- پوشانده شده بود و بیشتر از آنکه بگوید "ما در لهستان" می گفت " ما در اروپا"-

بعد از دو روز هم سفری، هم از قصه هایش سیر نمی شدم و هم از کندوکاو معدن تمام ناشدنیِ تجربه هایش خسته شده بودم. تجربه ی شرکت در مسابقات مناظره ی بین المللی، تجربه ی یک تابستان معلم خصوصی انگلیسی بودن برای بچه های خانواده ی یک سیاستمدار ایتالیایی، تجربه ی کار در اکسپوی میلان، موفقیت در المپیاد فلسفه، تئاتر خواندن در اسکاتلند و روان شناسی خواندن در ونیز فقط بخشی از زندگی پربرنامه ی امیلی بودند. بخشی از گذشته اش بودند، و باقی قصه هایش از برنامه های آینده اش بودند. برای ماه آینده، دو ماهِ آینده، 5 ماه آینده، 8 ماه آینده، سال آینده، سه سال آینده و ... برنامه های فیکس شده و مشخص و بلیت های رزرو شده و قرارهای تنظیم شده داشت.

شب تولدش پنهانی یک کیک کوچک خریدیم و به عنوان هدیه، دفترچه یادداشتی کنارش گذاشتیم. خودمان پنج شش صفحه ی اولش را برایش نوشته بودیم. شمع های روی کیک را روشن کردیم و غافلگیر شدنش آن قدر واقعی بود که خیالم راحت شد خوشحالش کرده ایم. گفت این قشنگ ترین کیک تولدی بوده که تا به حال داشته و سفت بغلمان کرد.

آشنایی با این دختر لهستانی برایم تلنگر بود. نه این که مجذوب و واله اش شده باشم، نه. امیلی با اینکه رقم عجیب وغریبی از دوست و آشنا در همه ی جای جهان داشت، ولی دخترِ تنهایی بود. شاید به خاطر سخت گیری هایش در انجام هر پروژه ی کوچک و بزرگ، شاید به خاطر کمال گرا بودنش. با اینکه از لحظه لذت می برد و آرام به نظر می رسید، ولی پرده ای از اضطراب روزهایش را پوشانده بود. چیزی شبیهِ اضطرابِ نرسیدن. این ویژگی ها نمی گذاشت شخصیتش برایم مثل یک بتِ بی عیب و ایده آل باشد، اما دنیایش بزرگ بود و دستش را که برای گرفتن چیزی دراز می کرد، به صد مانع و چارچوب خود-ساخته و جامعه-ساخته نمی خورد. در عین حال، آنقدر پرتلاش و پرتکاپو بود که با این حجم ستودنی از تجربه و موفقیت تا بیست و سه سالگی، هم چنان قانع نبود و فکر می کرد هنوز راه زیادی را باید بدود. باید تمام جوانی اش را بدود.