برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

نسیم خنکِ صیح که از لای پنجره ی باز می خزد تو و خودش را به بازویت می زند و می گذرد؛ طوری که یخ کنی و دست دیگرت را پوشش این یکی کنی تا با گرمای کف دستت، کمی گرم شوی...

سمفونی شلوغ و بی نظم ولی گوش نوازِ گنجشک ها، بلبل ها، کلاغ ها و دیگر نوازندگانِ حرفه ای که من اسم شان را نمی دانم.

و صدای مبهمِ شهر، از آن دور، چند لایه آن طرف تر.
طوری که نه اذیت شوی از شلوغیِ شهر و نه یادت برود وجودِ شهر شلوغ را.

***

سکونِ دلپذیرِ صبح، آخرین لحظه های سکونِ طولانیِ شب است؛ و کم...کم...کم

روز آغاز می شود.

پس از این لحظات، قصه مثل همیشه است.
جنب و جوش، هیاهو، سر و صدا، بگومگو، شلوغی، بوق، خنده، دعوا، سوت، صدای قاشق و چنگال، موتور،...

انگار قبل از آغازِ قصه ی هرروزه، لحظاتِ نابی گذاشته اند؛

فقط برای آن ها که آن لحظات را بیدارند.

با جسم و

جانشان.

تجربه کردنِ جدید ها، چیزیه که بیش تر از همه جوان بودن رو برای من لذت بخش می کنه.

حس های جدید، راه های جدید، دوست های جدید، آدم های جدید، شهرهای جدید، مزه های جدید، حتی یه قطعه ی جدید از آسمان که تاحالا زیرش نبوده م.
 

این تابستان، سفری 10 روزه رفتم که پر از جدید ها بود.

اما هیچ کدام از تجربه های نوی این سفر- که شاید به مرور ازشان نوشتم- به اندازه ی تجربه ی این حس، عجیب و ناشناخته نبود برای من.

هنوز هم که به این ده روز فکر می کنم، یاد این حس که می افتم، یکجورهایی مو به تنم سیخ می شود؛ درست مثل وقتی که در یک مهمانی قدم می زنی و به آدم های آشنا و غیر آشنا سلام می کنی و لبخند می زنی و یکدفعه، یک نفر را می بینی، خشکت می زند سرجایت، پلک نمی زنی و لبخندت خشک می شود و انگار در هیاهوی مهمانی، لحظه تلاقی نگاه هایتان منجمد و متوقف شده.

فکر کردن به این حس، میان احساساتِ دیگر، یک چنین حالتی شده.

 

نوشته ی پایین، چیزی ست که وقتی سرشار از این عجیب ترین حس شده بودم، وسط یک بیابانِ بی آب و علف و خالی و خالی و خالی، توی نوتِ موبایلم نوشتم.

 

" تا حالا شده خجالت بکشی،

روت نشه برگردی خونه ت؟

برگردی اتاقت؟

برگردی به همه ی زندگیِ همیشه ت؟

شده احساس کنی

هیچی،

هیچی،

هیچی نمی دونستی

اونم موقعی که فکر می کردی همه چی رو می دونی؟ ... "