برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

نفس عمیـــــق صبح ها

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۸:۴۲ ب.ظ

نسیم خنکِ صیح که از لای پنجره ی باز می خزد تو و خودش را به بازویت می زند و می گذرد؛ طوری که یخ کنی و دست دیگرت را پوشش این یکی کنی تا با گرمای کف دستت، کمی گرم شوی...

سمفونی شلوغ و بی نظم ولی گوش نوازِ گنجشک ها، بلبل ها، کلاغ ها و دیگر نوازندگانِ حرفه ای که من اسم شان را نمی دانم.

و صدای مبهمِ شهر، از آن دور، چند لایه آن طرف تر.
طوری که نه اذیت شوی از شلوغیِ شهر و نه یادت برود وجودِ شهر شلوغ را.

***

سکونِ دلپذیرِ صبح، آخرین لحظه های سکونِ طولانیِ شب است؛ و کم...کم...کم

روز آغاز می شود.

پس از این لحظات، قصه مثل همیشه است.
جنب و جوش، هیاهو، سر و صدا، بگومگو، شلوغی، بوق، خنده، دعوا، سوت، صدای قاشق و چنگال، موتور،...

انگار قبل از آغازِ قصه ی هرروزه، لحظاتِ نابی گذاشته اند؛

فقط برای آن ها که آن لحظات را بیدارند.

با جسم و

جانشان.

  • ۹۳/۰۶/۲۹
  • صــبورا برگ

نظرات  (۱)

  • محمد محمدیان
  • چه شاعرانه بیان کردید


    ان شالله همیشه صبحتون پر طراوت وبهاری باشه
    پاسخ:
    متشکرم
    صبح ها پرطراوت هستند همیشه، ان شاالله صبح ها را درک کنیم.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی