برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

پنج صبح است. دقایقی مانده تا اذان صبح و من با عجله لباس می پوشم. چادر عربی را به سرم می کشم. از پله ها که پایین می دوم، پایین چادرم روی پله ها لیز می­خورد. غبار جمع می کند.
به کوچه که می رسم دیگر نمی دوم. اما تند راه می روم. هوا سرد است و سوزناک، شال گردن را تا روی بینی ام بالا می کشم. تاریک است و خلوت. چادر را تا روی پیشانی ام جلو می کشم و سفت رویم را می گیرم و تندتر قدم بر میدارم. دو خانم را می بینم که انتهای کوچه هستند. قدری خیالم راحت می شود. پنج دقیقه بعد به خیابان اصلی رسیده ام. حالا نفس راحتی می کشم، چادر را عقب تر می گذارم. بیشتر مغازه ها بسته اند. ساعت را نگاه می کنم و سرعتم را بیشتر می کنم. گرمم می شود، عرق کرده ام در آن خنکای سحر. لپ هایم گل انداخته اند. هم از سرما است و هم از تند راه رفتن.
 

مشهدم. خیابان امام رضا. سحرِ آخرین روز سفر. دیروز خواب مانده ام. امروز اما به هوای آخرین سحر، از جا کندم و حالا صدای قرآن خواندن از حرم را می شنوم. از میدان فلکه آب هم گذشتم. قاری به صداقت سخن خدا سوگند خورد و موذن تکبیر گفت. حالا همه سریع تر راه می روند. دونفر شروع کردند به دویدن. منم می خواستم بدوم. ولی ندویدم.
فرصت نمی کردم اذن دخول را بخوانم، به نماز جماعت نمی رسیدم. همه ش دو رکعت بود و این، آخرین سحر بود. توی ذهنم اوائل اذن دخول را مرور کردم. این چندروز، روزی دو، سه بار حرم رفتن، باعث شده بود در خاطرم حفظ شود. وقتی جلوی تابلو رسیدم، فقط اجازه ها را خواندم: یا ربِّ استاذنک اوّلاً... . با هر اذن، دستم را تکان می دادم. واقعا داشتم اجازه می گرفتم. گفتم: ...که اگر من شایسته ی چنین اذن گرفتنی نیستم، تو که شایسته ی چنین اذن دادنی هستی!
رخصت گرفتم، فرصت دادند.

قدم ها تندِ تند. اذان تمام شده بود. چند قدم مانده به فرش ها، چند قدم مانده به اینکه کفش هایم را دربیاورم، مانده به اینکه فاخلع نعلیک، من ایستادم و همه دویدند؛ لحظه هایم دوباره منجمد شد. ایستادم و دیدم جوانی می دود، پیرمردی می دود. ایستادم و یک آن، پر شدم از حس دوست داشتنِ همه ی آن آدم های توی قاب چشمم. پر شدم. لبریزِ لبریز.
 فکر کردم ای خدا‍! چه قدر دوست دارم این اهالی را. چه قدر...
خواستم بگویم به تک تکشان. خواستم بگویم ببخشید آقا، می بخشید خانم، حاج آقا یک لحظه، و وقتی برگشتند سمتم، بگویم هیچ می دانید چه قدر ماهید؟
سحرِ یک روز سردِ یک زمستان خشک، دلم گرمِ گرم شد و نوک انگشتانم جوانه زد.

به نماز رسیدم. به صف های اول نماز جماعتی چندصدنفری. ماندم تا طلوع، و چشم هایم را پر کردم از آبی لاجوردی آسمان و آن همه پرنده که بالای سرم، دورِ دور، چرخ می زدند. گوش هایم را پر کردم از صدای نقاره ها و قدم ها و قنوت ها، نفس های عمیق کشیدم، آنقدر عمیق که تا عمق جانم، پر شد از هوای حرم.
 خوب که بارم را بستم، سلام دادم، و برگشتم.

 

یک، تویی و ما همه
چند
اندر چند
اندر چندیم

روی صندلی جلوی یک تاکسی زرد. سر ظهر. کمی پایین تر می روم و سرم را می رسانم به آن پشتیِ صندلی که جای تکیه دادنِ سر است. آفتاب روی پاهایم پهن می شود. راننده گاز می دهد از کوچه و پس کوچه ها و خودش را به بزرگراه چمران می رساند.
 باد به صورتم می خورد. چشمانم را می بندم. در ترافیک می مانیم. چشم هایم را باز می کنم. همینطور بی حرکت نشسته ام. مدتی شده که با کسی حرف نزده ام و حتی هنوز کرایه نداده ام که بخواهم بگویم بفرمایید. لب هایم به هم چسبیده اند و از بینی، آرامِ آرام نفس می کشم.
 هیچ کاری نمی کنم. همینطور نشسته ام و به جلو نگاه می کنم و همین. اطرافم همه چیز، حتی همین تاکسی در جریان است. اما من همینطوری نشسته ام. همین. به شیشه ی عقبِ ماشینِ جلویی زل زده ام. حالم هم خوب است. همین. نشسته ام تا برسیم. همین.
این وضعیت اسم بخصوصی دارد؟ وضعیت های «همین طوری». هر وضعیتی در طول زندگی کردنِ من، از صبح تا شب و شب تا صبح، مهم است. یکی از حالاتی است که یک «انسان» در آن به سر می برد. پس حتما مهم است. اما بعید می دانم جایی، در کتابی، گوشه ی یادداشت های یک روان شناس حین مطالعه ی میدانی، یا لابلای خطوط یک رمان، به آن توجه شده باشد.
 

پی نوشت اول:
اینقدر آرامشِ ماندن در ترافیک توی تاکسی در گرمای ظهر، وقتی عجله نداری، دوست داشتنی است که گاهی دلم می خواهدش!

پی نوشت بعدی:
یادم آمد کیارستمی در فیلم «ده»، یک سکانس طولانی دارد از زنی که روی صندلی شاگرد نشسته و منتظر است تا راننده برگردد. آنقدر این وضعیت «همین طوری» نشستن خوب بازی شده و آنقدر اینکه در یک فیلم چنین سکانس طولانی به آن پرداخته شود برایم جالب بود، که بعد از پنج، شش سال هنوز تصویرش در ذهنم زنده است.