برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

در مهمانسرا باز شد و نجمه اومد به آغوشم. گفتم چندسال شده؟ گفت 91 اومده بودین. گفتم نه بابا، سال اول دانشگاهم تموم شده بود، 93 باید باشه. گفت آره. گفتم 3 سال، نه، سه سال و نیمه ندیدمت. همانطور زیبا و معصوم بود. قدش بلندتر شده بود و هیکلش درشتتر. همون صدای خشدار و همون ظرافت چهره. اومد نشست روی تخت اضافی اتاقم و لیوان چای رو دادم دستش. گفتم اسم روستاتون چی بود خدایا، نگو بذار خودم یادم بیاد. یادم نیومد. لبخند زد گفت نوغاب. داد زدم نوغاب! نوغاب و گلندر! گفت آره. صبحها میومدین نوغاب، عصرهام گلندر. گفتم عنابِ تازه رو اولین بار و آخرین بار روستای شما خوردما، خراسان جنوبی. گفت فصلش رسیده بودین. فکر کردم چه عجب، بالاخره یکبار سرِ فصل یکجا بودیم. گفت بعدِ شما یک گروه دیگه هم اومد روستای ما. گفتم من دیگه با اون گروه نموندم. الان با یه جمع دیگه میام سیستان و بلوچستان. گفتم انقدر حالم خوشه وقتی اینجام نجمه... گفت آره، زاهدان خیلی بهتر از بیرجنده. نگرفت منظورمو. منم اصرار نکردم. گفتم جدی؟ بهتره؟

کتاب شعر قیصر رو برای زهرا کادو کرده بودم و گذاشته بودم جیب جلوی چمدون. زهرا پیام داد که هنوز نتونسته برگرده زاهدان. گفتم حیف شد که نمی بینمت. گفت آره.
فکر نمیکردم بتونم نجمه رو ببینم. اتفاقی شد. گفتم کتاب رو به نجمه بدم. یادم اومد صفحه اول نوشتم «برای زهرای عزیزم». به کلمهی زهرا زل زدم ببینم می تونم تغییرش بدم به نجمه؟ دیدم نه. قیچی مسافرتی رو پیدا کردم و صفحه اول رو قیچی کردم. صفحه قبل از فهرست. کتاب زشت شد. ولی هدیه دادم به نجمه. جلوش گفتم بذار صفحه اولشو برات بنویسم. روی صفحه فهرست کنار ورقِ قیچی خورده نوشتم «برای نجمه عزیزم». بغلش کردم گفتم انشاالله هم ارشد قبول میشی هم آزمون استخدامی آموزش و پرورش. عروسیت هم مبارک پیشاپیش! رفت. من ماندم و لیوان چای نیم خورده ی نجمه. یادگار اولین اردوی جهادی. اولین کار فرهنگی روستایی. اولین سیلیِ محکم از دست محرومیت که خورد به گوشهای نازکترازگلنشنیدهی 19 سالگیام. اوندفعه نشسته بودم توی ون و زل زده بودم به خشکِ بیابون و  بعداً روایتش رو نوشتم که «... تا حالا شده احساس کنی هیچی نمیدونی اونم درست موقعی که فکر می کردی همه چی رو میدونی...» و اسمش رو گذاشتم احساسات بیابانی و گذاشتم تنگِ وبلاگ.

این بار نشسته بودم توی اتوبوس سراوان به زاهدان و نور آفتاب افتاده بود روی نقشِ حنایی که بچههای مدرسه به دستم گذاشته بودند. دستم را تماشا میکردم که پشتش فرسخ فرسخ بیابان بود و بیآبان، و دست من، حقیر بود. جلوی وسعت بیآبان خیلی حقیر بود. دست من شک میکرد و مردد میشد و خطا میکرد. دست من یکدم سرد بود و یک دم گرم و عرقکرده. دست من، کارنکردهی آفتابسوخته بود.

دو روز بعدترش، فعالِ مدرسههای بچههای بازمانده از تحصیل بهم گفت هیچ موقع اندازه این دوسالی که درگیر این کار شده از عمرش لذت نبرده. گفت: مدام فکرم مشغوله و این گوشی همیشه داره زنگ میخورهها، ولی یه آرامشی دارم.
نتونست کیفیت این احساسش رو بهتر برام تعریف کنه. ای کاش میتونست. گفت وقتی رفتم دنبال بازکردن اولین مدرسه، فکر نمیکردم اینطوری کارها پیش بره و حالا هزارتا دانش آموز بازماندهی حاشیه زاهدان نشسته باشن پشت نیمکت مدرسه. اونجا دوباره یاد دستهام افتادم. یه روزی عذرمیخوام ازشون که حقارت رو به اونا نسبت داده بودم و خودم پشتشون پناه گرفته بودم.

برگشتم خانه. میگفتن این مدت برف باریده و سوگی هم به پا شده. من برگشتم خانه؛ نه برف رو دیدم نه رفتنِ مادربزرگ رو. اتاق مادربزرگ تغییر کرده بود. هرچی گشتم اثری نبود. در کمد رو باز کردم و هیچ لباسی نبود. پتوی تخت جدید هم بوی مادربزرگ نمیداد. نه ساعتی، نه قرصی، نه لیوان آبی. هیچ. اومدم شکوه کنم، که چشمم باز شد. تازه ساعت و عطر و قاب عکس و روکشهای باز شدهی حلوا رو دیدم. کاسهی گلاب رو با گلهای سرخش دیدم و گلدونهایی که نجیبانه، با یه تکه روبان مشکی روی تنشون عزادار بودن. حزبهای سبز قرآن روی میز، جعبههای دستمال کاغذی.
مهمانهایی که نبودن، عبدالباسطی که نمیخوند و برفی که نمیبارید خیالم رو تخت کرد که هیچ اتفاقی نیفتاده. معلومه که زمان برای کوچکترین نوهی سفرکرده میایسته تا برگرده و خداحافظی کنه و زیر باران به خاک بسپره و زیر برف سوگواری کنه. زل زدم به صفحهی ساعتِ مادربزرگ. نه. نایستاده. عقربهها تظاهر میکردن اتفاقی نیفتاده. میچرخیدن. میچرخیدن. میچرخیدن.