برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

از هوای سرد و استخوان سوز بیرون فرار کردم و پریدم توی اتوبوس، اتوبوس توی آفتاب مانده بود و داخلش گرم بود؛ عقب روی یکی از صندلی ها نشستم تا گرم شوم و از لرزیدن آرام بگیرم. اردو تمام شده بود و باید بچه ها را، بچه های کار را، برمیگرداندیم به محله شان. همان طور که منتظر بقیه بودم تا برسند و راه بیافتیم، مشغول تماشای بچه ها شدم.

طلا، پنج شش ساله به نظر می رسید و موهای بلند روشن داشت. موهایش به ژولیده ترین حالت ممکن درآمده بود، چرب بود و روی هم گره خورده بود. صورتش، دور چشم هایش کثیف و نشُسته بودند. رد خوراکی هایی که خورده بود دور دهانش باقی مانده بود. یک شال آبی رنگ و نخ کش را دور سرش پیچیده بود. با یک دست بلوز وشلوار کهنه که به تنش بود، ترکیب یک دختر بچه ی کولی یا به قول خودشان غربتی را کامل می  کرد. تمام سطح پارچه لباسش دانه دانه و رنگ و رورفته بود.لپ هایش گل انداخته بودند و لبخندش پهن و شیرین بود.
 روی صندلی که نشست، پاهایش به زمین نمی رسیدند، دمپایی هایش خالی ماندند روی زمین و پاهای برهنه اش معلق ماندند در هوا. یک جا بند نمی شد، دائم ورجه وورجه میکرد اینطرف و آنطرف. بعد یکهو دلش خواست برود روی صندلی های ردیف آخر بایستد و اتوبوس پشتی را تماشا کند. بی خیال دمپایی هایش، پاهای کوچکش را روی زمین گذاشت و تند و تند قدم برداشت تا صندلی ردیف آخر؛ گفت:"چه داغه زمین!!" گفتم: "بپوش دم پایی هات رو خاله!"؛ توجهی نکرد، وقتی پشتش را به من کرد و روی زانو نشست و دست هایش را حلقه کرد دور پشتی صندلی، کف پاهایش را دیدم. سیاه بودند.

دوباره لحظه برایم متوقف شد. همه چیز محو شد و من ماندم و دختر بچه ای که پشتش به من بود. با خودم گفتم چه قدر عوض می شود اگر فقط یک نفر به او برسد. دلم می خواهد حمامش میکردم، آشغال ها را از لای موهای زیبایش در میآوردم. موهایش را آرام آرام شانه می کردم. بعد یک دست لباس تمیز می پوشاندمش و می گذاشتم تا کنار یک بخاری، زیر پتو، یک دل سیر بخوابد.
همه چیز محو شد و من ماندم و دختر بچه ای که پشتش به من بود. با خودم گفتم ببینش صبورا! هست! همینجاست! جلوی چشمت هست! ببینش!
دلم نمی خواهد عادت کنم به دیدنشان، آنقدر که دیگر نبینمشان. دلم نمی خواهد عینک لعنتیِ عادت، تمام این موجودیت­ها را برایم عادی جلوه دهد. می خواهم ببینمش، درست در مقابل خودم، با پاهای سیاهش.

                                                                     ***

پسرک از روی جوی های تزیینی محوطه ی برج که می پرید، کفش کتانی اش از پایش در آمد. افتاد توی آب یخ کرده در آن سرمای استخوان سوز و هوای ابری. پسرک نه مکثی کرد، نه اظهار ناراحتی، نه حتی چهره در هم کشید. هیچ. فقط برداشتش، پای برهنه اش را توی کفش فرو کرد و به دویدنش ادامه داد. کمی بعد یکی از مربی ها را دیدم که نشسته و بندهای کفش پسرک را محکم می کند. بند ها باز می شدند، دوباره ایستاد و من نشستم به بستن بندها. بند ها خیس بودند و ریش­ریش شده. پاهایش قرمز شده بودند.
قبلا این حس را تجربه کرده بودم، سالهای مدرسه یکبار پایم فرورفته بود در جویی که از حیاط مدرسه می گذشت و تا عصر که برسم خانه، جوراب و کفش خیسم را تحمل کرده بودم. یادم آمد آن روز به تمام بچه هایی که کفش و جورابشان خشک بود با حسرت نگاه می کردم.
پرسیدم:" پاهات یخ کرده­ن، نه؟" یادم نمی آید تایید کرد یا نه، اما خوب یادم است که برایش مهم نبود، اصلا مهم نبود! عادت داشت؟ اذیت های شدیدتری را تحمل کرده بود و این مساله ناچیزی به چشمش می آمد؟در عالم کودکی دنبال شیطنت هایش بود و فقط می خواست از چیزی جا نماند؟ نمی دانم...
چه قدر کفش هایش شبیه کفش های پسرکِ بچه های آسمان بود! هنوز هم که به پاهایش و سرمایی که تحمل کرده فکر می کنم، سردم می شود و صورتم جمع میشود. اما یادآوری لحظه ای که روی زمین نشستم و بند کفشش را می بستم، گرمم می کند؛

الحمدلله