برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

اواخر سفر- اردوی جهاد آموزشی- با عجله خودمان را رساندیم به میدان اصلی شهر. اتوبوسی از ایرانشهر راه افتاده بود و تا دقایقی بعد به راسک، شهری که بودیم، می رسید و اگر از دستش می دادیم، معلوم نبود تا وسیله ی نقلیه ی بعدی به مقصد چابهار چقدر طول بکشد. از دستش ندادیم و اتوبوس طبق محاسبه ی زمانی درست اهالی، به میدان رسید. از پله ها که بالا رفتیم، برای ما 6 دختر، 6 صندلی خالی کنار هم نبود. شاگرد راننده شروع کرد به جابجایی مسافرها و ما عرق ریزان ایستاده بودیم بین صندلی ها و از هر مسافر جابجا شده ای عذرخواهی می کردیم.
آخرین کسی که جابجا شد یک زن بلوچ با پوشیه ی مشکی بود که نشست یک ردیف جلوتر، کنار یک مرد جوان، و زن بلوچ کناری اش ماند با جای خالی همراه اش. آن ذوق همیشگی آشناشدن با چهره های جدید و غریب در درونم فعال شد و نگذاشتم فرصت هم صحبتی از کفم برود. بلافاصله جای خالی را پر کردم. 
همینطور که گوشه ی ذهنم دنبال موضوع مشترکی می گشتم که سر بحث را باز کنم، دختر بلوچ خیلی آهسته پرسید: دانشجو هستید؟
و من لبخند رضایتمندانه ای زدم به شروع یک آشنایی، و حدود 3 ساعت همسفری با غریبه ای از بلوچستان.


آخرین صحبتی که کردیم آدرسی بود که از او، خواهر و شوهر خواهرش پرسیدم، و تشکر و خداحافظی. هنوز فکر می کنم بهتر نبود یک شماره ی تماس از این دختر هم سن و سال خودم می گرفتم؟ و هنوز فکر می کنم شاید نه. لذت این دیدارها به در-لحظه-بودن-شان است، در لحظه ای که هیچ کدامتان برایش برنامه ای نداشتید. شاید تقلا برای ادامه ی آشنایی و ارتباط، به ناب بودن آن دیدار آسیب بزند.
وقتی هوا تاریک شد، دختر با خیال راحت از اینکه کسی مشرف به صندلی اش نیست، پوشیه اش را برداشت و من بعد از یکی دوساعت هم صحبتی، چهره اش را دیدم، و همینطور به مرور پرده هایی از زندگی اش برداشته می شد و من می توانستم او را در موقعیت های مختلف زندگی اش تجسم کنم. مثلا در دانشگاه پیام نور که آنجا روان شناسی می خواند، یا هنگامی که برای عروسی همین خواهرش، شش ماه روی لباس بلوچی سرخ اش با نخ زیتونی سوزن دوزی می کرده، یا وقتی در روز سوم از مراسم عروسی، یکی از اقوام داماد مطرب آورده و قوم عروس نمی توانسته خوشی اش را از دیدن گرم شدن مجلس، پشت اعتقادی که به نبود ساز داشته پنهان کند. 
من از عروسی برادرم گفتم و رسم های بی مایه ی تهرانی ها و او از عروسی خواهرش و سنت های کهنه ی قومی. من از دانشگاه ام گفتم و او از دانشگاه اش- چقدر لذت می برد از تحصیل در رشته اش. من از خواهر زاده هایم گفتم و او از برادرزاده هایش. شاگرد راننده ی اتوبوس فیلم پخش می کرد  و دختر از فیلم های مورد علاقه اش برایم گفت، از سریالی که شبکه ی هامون اخیرا به زبان بلوچی و زیرنویس فارسی پخش کرده - و چقدر به نظرش فوق العاده بوده. 
اسمش یادم نمی آید، اسم سریال نه، اسم این دختر دوست داشتنی یادم نمی آید. او هم حتماً اسم من را فراموش کرده. 
در اولین مواجهه چقدر غریبه بود. چقدر برایش غریبه بودم. چقدر دور بود. و چقدر زود، این همه به نظرم نزدیک می آمد! 
حالا من در همیشه ی تهران نشسته ام و به دختری فکر می کنم که در ایرانشهر، یکی از شهرهای سیستان و بلوچستان، روی لباس بلوچی عیدش سوزن دوزی های معرکه ای می کند، همین دوماه پیش برای تفریح با خواهر و شوهرخواهرش به چابهار رفته بوده و دنیا که هیچ، جز این یکی دوشهر، هیچ کجای ایران را ندیده است. دلش صافِ صاف است و وقتی از زندگی حرف می زند، چشمانش برق می زند.

کاش چشمش بخورد به آن لباس بلوچی سرخ با سوزن دوزی های زیتونی، لباسی که موقع عروسی خواهرش پوشیده بوده، همانی که روز سفر به چابهار هم تنش بود، و یاد من بیفتد که کنار دستش نشسته بودم. همین. همین که یادم بیفتد، وقتی که یادش هستم- حالا میخواهد با دوهزارکیلومتر فاصله هم باشد- کفایت می کند، لحظه از این زیباتر سراغ ندارم.