برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۶ مطلب با موضوع «چهل و پنج روز شرقی» ثبت شده است

امیلی یک هفته دیرتر از بقیه به پروژه شان پیوست. دو سه روز بعد که اتفاقی در فروشگاه دیدمش پبراهن مشکی ساده و بدون طرحی پوشیده بود با یک شال قهوه ای که شانه هایش را در هوای خنک فروشگاه گرم نگه می داشت. برخلاف بقیه ی دانشجوها که یا دمپایی لا انگشتی می پوشیدند یا کفش ورزشی، کفش مهمانی مشکی با پاشنه ی کوتاه پوشیده بود و به جای کوله پشتی، کیف مشکی زنانه ی براقی به شانه اش آویزان بود. بعدها متوجه شدم همین یک کیف را همراهش آورده و سالهاست کوله پشتی نمی اندازد. میدانستم اهل لهستان است و برخلاف جثه ی ظریفش که خیال می کردی باید 17،18 ساله باشد، 23 سالش است.

از همان مکالمه ی اولمان مسحور حرف زدنش شدم. وقتی صحبت می کرد احساس می کردی دارد از روی متن یک رمان کلاسیک انگلیسی میخواند. شمرده صحبت می کرد و کلمات را با دقت انتخاب می کرد. لابلای جمله هایش اصطلاحات و ضرب المثل هایی اضافه می کرد که همیشه در کتاب های زبان دیده بودم اما هیچ وقت استفاده نکرده بودمشان. ته لهجه ی بریتانیایی داشت و صدایش کمی می لرزید، طوری که اول به لرزش اش توجه می کردی ولی بعد که میدیدی چطور محکم، مطمئن و «غنی» صحبت می کند، لرزش را فراموش می کردی.

امیلی را چند روز بعد که برنامه ی مشترکی داشتیم دوباره دیدم و اطلاعاتم درباره ی این دختر مو طلایی ظریف و نحیف کامل تر شد. گفت در ایتالیا روان شناسی می خواند و قبل از آن در اسکاتلند دانشجوی تئاتر بوده، اما بعد از یکی دوسال مطمئن شده جایش آن جا نیست و همین شده که تغییر رشته داده. با اعضای گروهشان که درباره ی برنامه ها بحث می کرد- سعی می کرد قانع شان کند که جدی تر پیگیر برنامه ها باشند- متوجه شدم مباحثه گر بسیار خوبی است؛ با حوصله گوش میداد و با تسلط استدلال می کرد. بعدها فهمیدیم در مسابقات مناظره ی دانشجویی بین المللی در اتریش شرکت کرده و آموزش دیده است.

یک هفته بعد، یک روز صبح که مسنجر را باز کردم دیدم من، دوست نپالی و دوست ادونزیایی ام را برای روز تولدش دعوت کرده، به صرف دو روز و یک شب در کوالالامپور، به خرج خودش. نوشته بود از هم صحبتی کم عمق و بی روح با اعضای پروژه ی خودش خسته شده و میخواهد برای تولدش در فضای دلچسب تر و با افرادی باشد که باهاشان حرف مشترک دارد.

 

ادامه دارد

پسر آفتاب سوخته ی مراکشی پرسید از زندگی چه می خواهید؟

بیست و پنج جوان دانشجو بودیم از یازده، دوازده کشور جهان. دایره وار نشسته بودیم روی صندلی های قرمز اداری و زیر چشمی حواسمان به یکدیگر بود. قرار بود بی پرده از احساساتمان و آن چیزی که در ذهنمان می گذرد برای هم بگوییم.

جواب ها یکی یکی سرازیر شدند: نفر اول گفت "عشق". نفر دوم عشق. نفر سوم "شادی/ خوش بودن". دوباره عشق. دوباره شادی. عشق و شادی ادامه پیدا کرد تا رسید به " ثروتمند شدن"، "پدر و مادرم" و ترکیب "عشق و شادی" با هم. چرخه تمام شد و رسید به پسر آفتاب سوخته ی مراکشی. گفت "خرد". همه پرسیدند «چی؟!» گفت «خرد! من دنبال خرد هستم.»

دخترهای ویتنامی و چینی که تند و تند بدون تردید می گفتند عشق، هرچه تلاش کردم ذهنم نرود سراغ سریال ها آبکی کره ای و عشق های کلیشه ای نتوانستم. هرچه به خودم گفتم قضاوت نکن و مدار ذهنت را از این تفکر قالبی بیرون بکش، نشد که نشد. نمی توانستم یک دختر چشم بادامی با دامن کوتاه چین دار و تصویر خواننده ی معروف تیتراژ سریال های زرد عاشقانه روی قاب موبایلش را تصور کنم که تصور متفاوت و عمیق تری از عشق دارد. لعنت به این افکار قالبی که ذهنم را فلج کرده اند.

البته که من هم عشق و خوشی و ثروت می خواستم، ولی این جواب در خور آن سوال نبود.
من شاید نتوانستم همه ی آنچیزی که دنبالش هستم را به یک کلمه تقلیل بدهم، ساده نیست که همه ی آن چه می طلبی را خلاصه کنی در چند آوای محدود. شاید هم نتوانستم معادل مناسبی در زبان انگلیسی برایش پیدا کنم. اما پاسخ دادن را به عذر و بهانه و توضیحات بیجا ترجیح دادم.

- از زندگی چه می خواهی؟
- "Meaning"

آرام، مثل عصر دم کرده ای که در کوچه های شهر پرشالیزارِ سکینچان رکاب می زدم و «بهار دلنشین» را بلند بلند میخواندم و خوشم می آمد که دختر ویتنامیِ جلویی ام یک کلمه اش را هم نمی فهمد ولی دارد گوش می دهد. ناگهانی و دلچسب، مثل وقتی که یک پیچ را به سمت بندر رد کردم و بوی تند ماهی پیچید در سرم و شنیدم یک نفر از دور داد می زند: «سلام علیکم!» و من فقط فرصت کردم سرم را برگردانم و مرد هندی- مالایی را از دور ببینم که برایم دست تکان می دهد. راستش جواب سلامم رسید یا نه را نمی دانم، در باد گم شد انگار، ولی من کیفور شدم از این ناگهانی که همیشه مشتاقش هستم؛ دقیقاً همین ارتباطات لحظه ای با غریبه ترین آدم ها؛ که خوب سنتی است این سنت سلام و علیک با چاشنی سر تکان دادن و لبخند به کسی که نمی شناسی و فقط از کنارش می گذری. دست کم تظاهر به بی تفاوتی نمی کنی و همین هم غنیمتی است برای خودش در این اوضاع کذا و کذا.

نفس بگیر برای بقیه اش؛ حرف نه، حس زیاد است برای گفتن. نه. برای نوشتن. خواندن. سرودن.

 

یک سال بعد از آن، صبح در تاریک- روشنِ قبل از طلوع آفتاب نشسته بودم کف اتاق. در سکوت زل زده بودم به مهر جانماز مسافرتی ام و به صدای نفس هم اتاقی های تونسی و اندونزیایی ام گوش می دادم. حساب کردم دیدم موقعِ رفتنت، همان یکسال پیش، باید ساعت سه و نیمِ بعد از ظهر امروز بشود. جانماز را بستم، سرم را گذاشتم روی بالش و با اینکه محال است، پشتم را کردم به تونس و اندونزی، و رویم را کردم به ایران و چشمم را بستم.

یک سال بعد از آن، عصر نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و اسکرین شات هایی را که مثل غنیمت از آخرین چت هایمان نگه داشته ام دانه دانه خواندم. عکس هایت را آوردم و انگشتم را کشیدم روی صفحه ی موبایل، آنجا که صورتت بود. ساعت که از سه و نیم گذشت، اشکم زیر عینک آفتابی غلتید و سر خورد روی صورت آفتاب خورده ام. اشک شور رسید به لب هایم که حمد میخواند و توحید و قدر. اتوبوس آمد.

یک سال بعد از آن، با کولی پشتی سنگینی که خرت خرت موقع راه رفتن در سکوتِ آن موقع شب صدا می داد به سمت خانه می رفتم. یک جیبم اسپری فلفل بود که از ترس مرد دیوانه ی مرکز شهر دم دست گذاشته بودم و یک دستم چراغ قوه بود که جلوی پایم را در تاریکی ببینم. صدای آشنای دعایی را که شنیدم، راهم را کج کردم سمت مسجد و شدم تنها دختر نماز عشای بیستم تیر مسجد محله. یک سال بعد از رفتنت، از این مسجد برای تو و خودمان بعد از تو دعا کردم. پیرمرد کلیددارِ مسجد با تعجب نگاهم کرد. گفت ندیده بودمت این دور و برها. گفتم تازه آمدم.

یک سال پیش، چنین روزی غریب بودم در شهر. امسال، همان روز غریب بودم در شهر. سال دیگر؟ چه فرقی می کند؛ هیچ.

 

پی نوشت: یک سال پس از رفیق.

سوفیای نپالی می پرسد: "این عبارتِ "هاری رایا عیدالفطری" که مالایی ها میگن به زبون شما چی میشه؟"
می گویم: "میتونی بگی «عید مبارک»"
با ذوق بلند می شود می ایستد و بغلم می کند؛ می گوید: "پس صبورا «عید مبارک»" !

 

لَن ویتنامی کنارم روی چمن ها دراز کشیده و ستاره ها را تماشا می کنیم. می گوید دانشگاهش در ویتنام خیلی معروف است و به خاطر رتبه ی خوبش آنجا قبول شده.
می گویم: من هم همینطور. رشته ات را دوست داری؟
- هی، بگی نگی. نه خیلی زیاد. هنوز سردرگمم که ادامه بدمش یا نه. مطمئن نیستم میخوام چی کاره بشم یا چی کار کنم.
- من هم همین طور. انگار با جریان رودخونه اومدم تا اینجای کار. اینجام ولی نه چون دقیقاً خودم انتخاب کرده باشم که اینجا باشم.
- اوهوم...
- ولی اکثر مردم توی بیست سالگیشون نمی دونستن میخوان چه کاره بشن، انگار همه مثل ما بودن قبلاً.
- صدات چه آرومه :)
- :)