برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امیر را که می بینم، سوال های همیشگی و بی انتها، دوباره جان می گیرند. امیر را که می بینم، مستأصل می شوم، دست و پایم را گم می کنم. در برابر همه چیز! در برابر سرنوشت، تقدیر، جبر، اختیار، عمر، نظم جهان، بی نظمیِ جامعه هایمان. همه چیز. چشمان پرسشگرش هرچه نقاب به صورتم زده ام به زمین می اندازد و خلع سلاحم می کند. بی دفاع می مانم در برابر سوالاتِ نوک تیزش. لکنت می گیرم.

 

امیر جنگ زده است. جنگ زده ی سرزمینی که دهه هاست رنگ صلح و آرامش ندیده. سرزمینی که تعداد کشته هایش، زخمی هایش، آواره هایش، انفجار هایش، برای همه ی مردم دنیا تبدیل به صرفاً «آمار» شده. امیر جنگ زده ی این سرزمینِ پر آه و «فغان» است.

حالا در معرفی خودش باید عنوان مهاجر را هم به یدک بکشد. مهاجرتی که در زندگی او، بیشتر به فراری می ماند برای جان بدر بردن از یک کشتار قبیله ای. از یک تسویه حساب قومی. از یک عصبیت.

حالا جانش در امان است. ازدواج کرده و بیشتر از هم سن و سالانش نگران آینده است. نگران است و سوال می پرسد و درس می خواند و کار می کند و باز هم نگران است. امیر دقیق است، با استعداد است، زیاد می داند و با این حال زیاد میخواند و سیر نمیشود. تحلیل می کند، فکر می کند، شرایط جامعه ی ترک کرده اش را رصد می کند، حواسش به رؤسای مملکتش هست، و نگران است. نگران است، چون وقتی توانمندی های خودش را می بیند، خیالش پر می کشد و برای آینده اش روزهای طلایی تصور می کند. اما چشمانش را که باز می کند، واقعیت خود و شرایط ناخواسته اش را که می بیند، خودش و خیال های رنگی اش محکم به زمین می خورند.

 می گوید: خانم برای رئیس جمهور شدن باید کتاب زیاد خوند؟ کتاب های تاریخی چی؟مهمه رئیس جمهور تاریخ رو بدونه نه؟آره دیگه خیلی مهمه...خانم! هرکس کتاب زیاد می خونه می تونه رئیس جمهور بشه؟ یا هرکس رئیس جمهور شده حتما خیلی کتاب خونده؟ اشرف غنی زیاد می خونده نه؟ آره دیگه، تحصیل کرده، حتما زیاد خونده.

می گوید: من برای آینده م تصمیممو گرفتم. میخوام چند سال کار کنم پول در بیارم برم آلمان.از اقواممون همین چند هفته ی پیش رفته یکی. میبرنت مرز ترکیه و ازونجا با کامیون و چند روز فلان شهر و دوباره مرز و دوباره...

  • بری آلمان چیکار کنی؟

خانم میریم اونجا کار می کنیم. اونجا حقوقش بیشتره. خرجمون در میاد. درس می خونیم. خیلی بهتره اونجا خانم.

  • میری سراغ چه کاری آخه اونجا؟ کجا زندگی بکنی؟

نمیدونم... یه کاری می کنیم دیگه. نمیدونم.

 

هرروزش همین است. هرروزش فکر و خیال و کار و نگرانی.نگرانی.نگرانی.

من می ترسم. می ترسم از روزی که بشنوم یک عده مهاجر غیرقانونی در مسیر اروپا از بین رفته اند و خبردار شوم امیر یکی از آن ها بوده. می ترسم از اینکه بفهمم امیر دوباره مهاجرت کرده و جایی دیگر، وضعش بدتر از حالاست. می ترسم از اینکه بشود ده سال دیگر، پانزده سال دیگر، و امیر را ببینم که نتوانسته هیچ قدمی بردارد. صرفاً کار کرده و کار کرده و ترسیده و نگران بوده و باز هم کار کرده تا زنده بماند.

من و امیر هم سالیم. من در جایگاه معلم و او در جایگاه شاگرد. شاگرد کلاسی چند سال پایین تر از خودش.
این میان یک حقیقت ِ گزنده هست که ماه هاست روی آن را می پوشانم و به روی خودم نمی آورم. اما حقیقت لعنتی، آن زیر هست. زنده است. وجود دارد.
من، در حاشیه ی امنی ایستاده ام، که امیر نایستاده.
جامعه، خانواده، جایگاه من، برایم آینده ی روشنی تصویر کرده اند. بار ها روشن تر از آینده ی امیر.
من قانونی خوانده می شوم و او غیر قانونی؛ او از یک ناامنیِ بزرگ و فجیع، پناه آورده به یک ترس هرروزه از گرفتار شدن و دیپورت شدن.

 

شاید درست نباشد که مقایسه کنم. اصلاً این مدت یاد گرفته بودم و عادت کرده بودم که مقایسه نکنم. که هرکس را در جایگاه و شرایط خودش ببینم و قضایا را با ژست خردمندانه ای، از هم تفکیک کنم.
اما «آینده ی روشن داشتن»، اینکه بتوانی برای خودت خیال کنی می خواهی زندگی خوب آینده ات را چطور بسازی، و بتوانی با تلاش و زحمت، آن را بسازی، فراتر از همه ی اینهاست.
آینده ی روشن داشتن، حق انسان است. از هر ملیتی، و در هر شرایطی.

من برای آینده ی خودم نگرانم؛ و نگرانم آینده ی امیر«ها»، به آنها برسد، بدون آنکه ساخته باشندش.