برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

شده­ ام همان صبورای شش ساله که پا می ­کوبید روی زمین و می گفت: " نمی­دووووونم" ؛ وغر می­زد. گریه می ­کرد. نمی­ توانست تصمیم بگیرد. بقیه نگاهش می ­کردند. سعی می ­کردند کمکش کنند. خسته می­ شدند. کلافه می ­شدند از دستش. و صبورا هم­چنان تصمیم نگرفته بود چه کند.
حالا، هم آن شش ساله­ ی مستاصل هستم و هم آن بزرگسالِ عاقل که می ­خواست کمک کند. درونم چه پاها که کوبیده می شود و چه نصیحت ها که پژواک می ­دهند.
حالا مانده ­ام وسط جاده، عمرم را دودستی گرفته­ ام کف دستم و قلبم تاپ ­تاپ می ­زند. ابروهایم در «هشت» ترین حالت ممکن است. و نمی ­دانم چه کنم.

گاهی وقت ها «اختیار» بدچیزی است. گستره ی انتخاب ات که زیاد شود، دستپاچه می­ شوی. دست­ دست می­کنی، وقت هدر می­ دهی.

بعد سال­ ها، دوباره دلم هوای یک پیرِ عاقل، یک مرادِ باصفا را کرده که مریدش شوم و روی حرفش حرف نیاورم. به اعتبار اینکه دلم قرص است به راه نشان دادن هایش. و راهنمایی هایش نه بر پایه­ ی حرف مردم است و نه عرف و نه جریان رودخانه.
نمی ­شود که پیدا شود یکدفعه؟

از هوای سرد و استخوان سوز بیرون فرار کردم و پریدم توی اتوبوس، اتوبوس توی آفتاب مانده بود و داخلش گرم بود؛ عقب روی یکی از صندلی ها نشستم تا گرم شوم و از لرزیدن آرام بگیرم. اردو تمام شده بود و باید بچه ها را، بچه های کار را، برمیگرداندیم به محله شان. همان طور که منتظر بقیه بودم تا برسند و راه بیافتیم، مشغول تماشای بچه ها شدم.

طلا، پنج شش ساله به نظر می رسید و موهای بلند روشن داشت. موهایش به ژولیده ترین حالت ممکن درآمده بود، چرب بود و روی هم گره خورده بود. صورتش، دور چشم هایش کثیف و نشُسته بودند. رد خوراکی هایی که خورده بود دور دهانش باقی مانده بود. یک شال آبی رنگ و نخ کش را دور سرش پیچیده بود. با یک دست بلوز وشلوار کهنه که به تنش بود، ترکیب یک دختر بچه ی کولی یا به قول خودشان غربتی را کامل می  کرد. تمام سطح پارچه لباسش دانه دانه و رنگ و رورفته بود.لپ هایش گل انداخته بودند و لبخندش پهن و شیرین بود.
 روی صندلی که نشست، پاهایش به زمین نمی رسیدند، دمپایی هایش خالی ماندند روی زمین و پاهای برهنه اش معلق ماندند در هوا. یک جا بند نمی شد، دائم ورجه وورجه میکرد اینطرف و آنطرف. بعد یکهو دلش خواست برود روی صندلی های ردیف آخر بایستد و اتوبوس پشتی را تماشا کند. بی خیال دمپایی هایش، پاهای کوچکش را روی زمین گذاشت و تند و تند قدم برداشت تا صندلی ردیف آخر؛ گفت:"چه داغه زمین!!" گفتم: "بپوش دم پایی هات رو خاله!"؛ توجهی نکرد، وقتی پشتش را به من کرد و روی زانو نشست و دست هایش را حلقه کرد دور پشتی صندلی، کف پاهایش را دیدم. سیاه بودند.

دوباره لحظه برایم متوقف شد. همه چیز محو شد و من ماندم و دختر بچه ای که پشتش به من بود. با خودم گفتم چه قدر عوض می شود اگر فقط یک نفر به او برسد. دلم می خواهد حمامش میکردم، آشغال ها را از لای موهای زیبایش در میآوردم. موهایش را آرام آرام شانه می کردم. بعد یک دست لباس تمیز می پوشاندمش و می گذاشتم تا کنار یک بخاری، زیر پتو، یک دل سیر بخوابد.
همه چیز محو شد و من ماندم و دختر بچه ای که پشتش به من بود. با خودم گفتم ببینش صبورا! هست! همینجاست! جلوی چشمت هست! ببینش!
دلم نمی خواهد عادت کنم به دیدنشان، آنقدر که دیگر نبینمشان. دلم نمی خواهد عینک لعنتیِ عادت، تمام این موجودیت­ها را برایم عادی جلوه دهد. می خواهم ببینمش، درست در مقابل خودم، با پاهای سیاهش.

                                                                     ***

پسرک از روی جوی های تزیینی محوطه ی برج که می پرید، کفش کتانی اش از پایش در آمد. افتاد توی آب یخ کرده در آن سرمای استخوان سوز و هوای ابری. پسرک نه مکثی کرد، نه اظهار ناراحتی، نه حتی چهره در هم کشید. هیچ. فقط برداشتش، پای برهنه اش را توی کفش فرو کرد و به دویدنش ادامه داد. کمی بعد یکی از مربی ها را دیدم که نشسته و بندهای کفش پسرک را محکم می کند. بند ها باز می شدند، دوباره ایستاد و من نشستم به بستن بندها. بند ها خیس بودند و ریش­ریش شده. پاهایش قرمز شده بودند.
قبلا این حس را تجربه کرده بودم، سالهای مدرسه یکبار پایم فرورفته بود در جویی که از حیاط مدرسه می گذشت و تا عصر که برسم خانه، جوراب و کفش خیسم را تحمل کرده بودم. یادم آمد آن روز به تمام بچه هایی که کفش و جورابشان خشک بود با حسرت نگاه می کردم.
پرسیدم:" پاهات یخ کرده­ن، نه؟" یادم نمی آید تایید کرد یا نه، اما خوب یادم است که برایش مهم نبود، اصلا مهم نبود! عادت داشت؟ اذیت های شدیدتری را تحمل کرده بود و این مساله ناچیزی به چشمش می آمد؟در عالم کودکی دنبال شیطنت هایش بود و فقط می خواست از چیزی جا نماند؟ نمی دانم...
چه قدر کفش هایش شبیه کفش های پسرکِ بچه های آسمان بود! هنوز هم که به پاهایش و سرمایی که تحمل کرده فکر می کنم، سردم می شود و صورتم جمع میشود. اما یادآوری لحظه ای که روی زمین نشستم و بند کفشش را می بستم، گرمم می کند؛

الحمدلله

 

نسیم خنکِ صیح که از لای پنجره ی باز می خزد تو و خودش را به بازویت می زند و می گذرد؛ طوری که یخ کنی و دست دیگرت را پوشش این یکی کنی تا با گرمای کف دستت، کمی گرم شوی...

سمفونی شلوغ و بی نظم ولی گوش نوازِ گنجشک ها، بلبل ها، کلاغ ها و دیگر نوازندگانِ حرفه ای که من اسم شان را نمی دانم.

و صدای مبهمِ شهر، از آن دور، چند لایه آن طرف تر.
طوری که نه اذیت شوی از شلوغیِ شهر و نه یادت برود وجودِ شهر شلوغ را.

***

سکونِ دلپذیرِ صبح، آخرین لحظه های سکونِ طولانیِ شب است؛ و کم...کم...کم

روز آغاز می شود.

پس از این لحظات، قصه مثل همیشه است.
جنب و جوش، هیاهو، سر و صدا، بگومگو، شلوغی، بوق، خنده، دعوا، سوت، صدای قاشق و چنگال، موتور،...

انگار قبل از آغازِ قصه ی هرروزه، لحظاتِ نابی گذاشته اند؛

فقط برای آن ها که آن لحظات را بیدارند.

با جسم و

جانشان.

تجربه کردنِ جدید ها، چیزیه که بیش تر از همه جوان بودن رو برای من لذت بخش می کنه.

حس های جدید، راه های جدید، دوست های جدید، آدم های جدید، شهرهای جدید، مزه های جدید، حتی یه قطعه ی جدید از آسمان که تاحالا زیرش نبوده م.
 

این تابستان، سفری 10 روزه رفتم که پر از جدید ها بود.

اما هیچ کدام از تجربه های نوی این سفر- که شاید به مرور ازشان نوشتم- به اندازه ی تجربه ی این حس، عجیب و ناشناخته نبود برای من.

هنوز هم که به این ده روز فکر می کنم، یاد این حس که می افتم، یکجورهایی مو به تنم سیخ می شود؛ درست مثل وقتی که در یک مهمانی قدم می زنی و به آدم های آشنا و غیر آشنا سلام می کنی و لبخند می زنی و یکدفعه، یک نفر را می بینی، خشکت می زند سرجایت، پلک نمی زنی و لبخندت خشک می شود و انگار در هیاهوی مهمانی، لحظه تلاقی نگاه هایتان منجمد و متوقف شده.

فکر کردن به این حس، میان احساساتِ دیگر، یک چنین حالتی شده.

 

نوشته ی پایین، چیزی ست که وقتی سرشار از این عجیب ترین حس شده بودم، وسط یک بیابانِ بی آب و علف و خالی و خالی و خالی، توی نوتِ موبایلم نوشتم.

 

" تا حالا شده خجالت بکشی،

روت نشه برگردی خونه ت؟

برگردی اتاقت؟

برگردی به همه ی زندگیِ همیشه ت؟

شده احساس کنی

هیچی،

هیچی،

هیچی نمی دونستی

اونم موقعی که فکر می کردی همه چی رو می دونی؟ ... "

بالاخره دیشب ظرف اعتراضم سرریز کرد و یک ربعی رفتم بالای منبر.
گفتم آخه این انصافه؟ میاین با چه حسی از روزایی تعریف می کنید که با کامیون می رفتین روستاهای محروم و کمک می کردین جاده بکشن، لوله کشی بشه، آباد بشه، می­شینید تعریف می کنید از روزای اعتراض قبل از انقلاب و آمبولانسی که دیگه جای خالی نداشت و زیر تیر بارانِ اسلحه ها ویراژ می داد تا بیمارستان.
از روپوش پزشکی سر تا پا سرخی که موقع نماز درش می آوردید و دوباره زودی به تن می کردید تا برگردید بالای سر مجروحین درب و داغون. از شبی که تا صبح اسلحه به دست نگهبانی داده اید و باقی هم­کلاس ها خواب بوده اند و شما جورابتان را کشیده اید روی شلوار که عقرب توی پاچه تان نرود توی آن بیابان.
از سختی ها و خنده های موقع ساخت دستشویی صحرایی.

از روز های احساس مسئولیت، از روزهای اوج جوانی و انرژی ای که تا تهِ تهش را خرج حرکت های اجتماعی و مردمی و جهادی کرده اید. تعریف می کنید و من هم تا امروز بهتان افتخار می کرده ام.
اما این روزها کنار حس همیشگیِ افتخار، حس تازه ای بیدار شده. حسی که صاف توی چشم هایم زل می زند و با صراحتی زننده می پرسد: خب، تو چه کرده ای در جوانی ات؟ تو می خواهی چه کنی؟

این انصاف نیست که دخترتان را گذاشته اید لای پر قو و این حباب های پلاستیکی و ضربه گیر،آن­وقت نشسته اید برایش از روزهای پرشور جوانی­تان و کارهایی که کرده اید تعریف می­کنید. فکر اینجایش را نکرده بودید که یکروز این دختر، دستش را می گذارد روی حباب های پلاستیکی، تق تق می ترکاندشان و بلند می شود می ایستد.
که برود؛ که تجربه کند؛ که خطر کند؛ که یاد بگیرد؛ که ببیند؛ که کمک کند؛ که پاسخ بدهد به تک تکِ سلول های بی­تاب و مشتاقِ قلبش.

من خودم را نمی بخشم اگر تمامِ جوانی ام را پای اینستاگرام و فیس بوک و وایبر گذرانده باشم. اگر مدرسه رفته باشم تا مدرکش را بدهم به دانشگاه و دانشگاه رفته باشم تا مدرکش را بدهم به محل کار و سر کار رفته باشم تا پولش را خرج لباس و حتی کتاب کرده باشم. زندگی این هست؛ اما همه اش همین نیست.

 مادر! پدر! استاد! قیّم! مسئول!

من هم می خواهم کمک کنم، می خواهم آباد کنم، می خواهم نیازی رفع کنم، راهی صاف کنم، سنگی بردارم. شما را به همان راه پاکی که آمده اید، جلوی راه ما نایستید.

من؛ همین من که به خواستِ خدا دختر است و با احتساب سالهای زندگی اش جوان؛ باور دارم فرصت زندگی ام چند بار نیست. حتی دوبار هم نیست. همان قدر که دلسوزید برای به خطر نیفتادن جان و حیثیت و غرورم، من مشتاقم برای تجربه و دیدن و زنده گی کردن، دراین تنها فرصت.

 

پ. ن. :

فیلمِ the secret life of walter mitty  را دیده ای؟

فیلمِ فوق العاده ای نیست، اما موضوعی که انتخاب کرده واقعا موضوع امروزِ ماست.
آدم هایی که زندگی شان محدود می شود به مدرسه و تفریحات پاستوریزه و بعد شغل و پول درآوردن و ازدواج و باز پول درآوردن و همین. و توی ذهنشان مدام خیال پردازی می کنند و از خودشان و کارهای نکرده شان قهرمانی می­سازند که نیستند. آخر سر هم والتر میتی عزمش را جزم می کند که یک تکانی به زندگی اش بدهد و راه می افتد می رود گرینلند و ایسلند و با هلیکوپتر و کشتی و کوهنوردی و سفر به افغانستان و رشته کوه ِ هیمالیا، روزهایش را از رکود و سکون در می آورد. از توی لاک خودش و خانه و محل کار و زندگی روزمره در می آید و وقتی از سفر بر می گردد، حسابی تغییر کرده. مهم تر از همه اینکه دیگر خیلی کم خیال پردازی می کند.

من به شدت با این شخصیت همذات پنداری کردم. اگر دقائق خیال پردازی من را روی هم جمع بزنی شاید بشود گفت یک هفته ای کلا پاهایم روی زمین نبوده!

اما حالا که فکر می کنم؛ از وقتی به موسسه می روم و با بچه های کار، با افتخار، سر و کله می زنم، کم تر پیش آمده مثل بادکنک های هلیومی از زمین کنده شوم.
این فعالیت داوطلبی، سوپاپ اطمینانی شد برایِ من، که منفجر نشوم.

 

این تابستان من بزرگ شدم.

 

 

یک. بچه ها فرشته اند.

اگر قبل ها به این موضوع شک داشتم، حالا هرهفته به یقینم اضافه می شود.
حتی عایشه که خیلی نق می زد و دلش می خواست توی کلاس فقط خودش و سه تا دوست هایش کاردستی بسازند و آن دوتا پسر بچه ی دوقلوی "سیاه" دور و برشان نپلکند. حتی همین پسر بچه های دوقلوی سبزه: پویا و فرشاد. که انقدر شبیه هم بودند که من مدام با هم اشتباه می گرفتم شان. تا اینکه امروز توانستم این فرق را بین شان بگذارم که آنی که توی چشم هایش برق شیطنت نه، برق شرارت دارد و مدام همه چیز و همه جا را به هم می ریزد و همان لحظه که مشغول تکه تکه کردن کاردستی عایشه است، هم زمان لبخند شیطانی می زند، فرشاد است؛ پس آن یکی حتما پویاست. حتی همین فرشاد که انقدر شرور به نظر می رسد، حتی او هم فرشته است. فقط از آن دست فرشته هاست که دلشان می خواهد آتش بسوزانند.

از این موارد که به ظاهر جزو تیره ای غیر از فرشته ها هستند- که من می گویم نیستند-  بگذریم، در فرشته بودن بقیه شکی ندارم. آن میترای ریزجثه که موهای چتری اش از زیر مقنعه ی مشکی بزرگش پیداست و واقعا شبیه یک مورچه ی بانمک می ماند، با چه سخاوتی، اندک مدادرنگی های کوتاه شده و درب و داغانش را از جامدادی درآورد، روی میز ریخت و وقتی بچه ها سر مداد سیاه با هم دعوا می کردند، مادرانه باقی مداد های سیاه راکه لیز خورده بودند زیر کاغذ و دفتر ها، پیدا می کرد و می گفت "بیاین بازم هَس، ایناها" . شک دارم این فرشته بیشتر از 7 سالش باشد.

 

دو. امروز صدف و برادرش محمد هم نشسته بودند دور میز. صدف بزرگتر بود و بسیار هم زیبا. موها و چشم های قهوه ای روشن داشت. این خواهر بزرگ­ترِ زیبا، هر کار "اشتباهی" که محمد می کرد، به روش خودش متوجهش می کرد. اشتباه در این حد که من گفته بودم همه به دست من نگاه کنند که چطور این طرفِ کاغذ را تا می زنم، و محمد به دست من نگاه نکرده بود و هم چنان با کاغذ خودش کلنجار می رفت، و من متوقف شده بودم تا حواسش بیاید اینجا، و همین کافی بود تا صدف محکم بکوبد روی دست برادرش، واقعا محکم. محمد حواس پرت بود و ذهن آرام و متمرکزی نداشت، بنابراین هر پنج دقیقه از طرف صدف نواخته می شد. روی دستش، صورتش، سرش، همه جا، و به شدت محکم. کاملا مشخص بود که به این ضربات عادت داشت، چون به سرعت به حالت عادی باز می­گشت و انگار نمی کرد که همین الان خواهرش زدتش.اما بعضی ضربه ها آنقدر دردناک بود که بلافاصله اشک توی چشمش جمع می شد. منی که می گفتم: نزنش، اینجا کسی کسی رو نمی زنه، عه عه  عه نکن صدف، دردش گرفت، نه نه ولش کن، ... فقط برای وجدان خودم که شاهد بودم، این جملات را می گفتم، واگرنه صدف در این لحظه هایِ به زعم خودش عادی و تربیتیِ برادر کوچک­تر، نه تنها به حرف من گوش نمی داد، حتی نگاهم هم نمی کرد. خیلی جدی وظیفه اش را انجام می داد و بر میگشت سراغ تا کردن ِ مربع بزرگ بنفشش. یک جور مسئولیت پذیری زودهنگام و بدقواره را پذیرفته بود. و اعصابش به آرامی نبود که اعصاب یک دختر بچه 9 یا 10 ساله باید باشد.
 9 سال. 10 سال. من 9 ساله بودم چه کار می کردم؟ نه، ولش کن. نباید از این در وارد شوی. دارم یاد می گیرم این­طور به قضیه نگاه نکنم، منتها گاهی از دستم در می رود.

 

سه. توی کانون لحظه هایی برایم ساخته می شود، که شب که به روزم فکر می کنم، روشن و شفاف، به صورت صحنه آهسته یا عکس، جلوی چشمم می آیند. این صحنه های طلایی، اتفاقا کم و نادر هم نیستند. و برای منی که سال ها بود در جست و جویشان بودم، زود و مدام به چشمم می آیند. شاید زیادی قضیه را رمانتیک و عاطفی می کنم، اما همین ها هستند که مثل شربتی، کوزه ی روحم را، آن بخشی که مدت ها بود خالی بود و به شدت دنبال تغذیه اش بودم، قلپ قلپ پر می کنند.
عایشه، صدف، محمد و میترا که از در می رفتند بیرون، قایق های کاغذی بزرگ خوش رنگشان را در یک دست، سگ های کاغذی مثلثی شان را که متفقا برایشان ابرو هم گذاشته بودند، در دست دیگر گرفته بودند، و با یک حالتی می رفتند که برایم آشنا بود. حالت آشنا. دقیق نمی دانم، اما شبیه ژستی بود که سال ها پیش، وقتی از کلاس سفال، عروسک سازی، یا حتی داستان نویسی بر­می­گشتم خانه، داشتم. یک جور که انگار: "من امروز یک کار مهم کرده م، خوش هم بهم گذشته، یک چیز جدید یاد گرفته م. و ایناها، ببینید عجب چیز قشنگی، خودم با دستام ساخته م، ایناها. خرابش نکنینا" .

 

آخر. پذیرفتنِ این یکی، دروغ چرا، یک کمی برایم سخت است، اما بگذار بگویم تا شاید یک روز عمیقا باورش هم کردم:
حتی صدف هم، فرشته است.

چه حس خوبیه وقتی به پسرک میگی برو یه آبی بخور و یه چرخ تو حیاط بزن و بیا. بعد تا میای کش و قوسی به خودت بدی و یه گردنی ماساژ بدی و خستگی در کنی، می بینی برگشته. آب خورده و دوان دوان برگشته سر کتاب و دفترش. نفس نفس می زنه و صورتش رو با آستینش خشک می کنه و مدادو می گیره دستش.

خدایا ممنونم ازت که فرصت تجربه کردن احساساتِ جدید و دوست داشتنی رو به من میدی. حسِ معلمِ خوب بودن. حسِ اینکه کلاست خسته کننده نیست. اینکه تو همین چند دقیقه کلی چیز جدید یاد دادی. کلی چیز جدید یاد گرفته. حس انتقال علم، انتقال دانسته، انتقالِ تجربه. وقتی زکات چیزی رو میدی، احساس می کنی قدردانش بوده ای.
احساس می کنم قدردانِ چیزهایی هستم که اون بالا، بالای چشم هام، توی سرم جمع شده ن.