برگ

واژه های در راه مانده

برگ

واژه های در راه مانده

امیر را که می بینم، سوال های همیشگی و بی انتها، دوباره جان می گیرند. امیر را که می بینم، مستأصل می شوم، دست و پایم را گم می کنم. در برابر همه چیز! در برابر سرنوشت، تقدیر، جبر، اختیار، عمر، نظم جهان، بی نظمیِ جامعه هایمان. همه چیز. چشمان پرسشگرش هرچه نقاب به صورتم زده ام به زمین می اندازد و خلع سلاحم می کند. بی دفاع می مانم در برابر سوالاتِ نوک تیزش. لکنت می گیرم.

 

امیر جنگ زده است. جنگ زده ی سرزمینی که دهه هاست رنگ صلح و آرامش ندیده. سرزمینی که تعداد کشته هایش، زخمی هایش، آواره هایش، انفجار هایش، برای همه ی مردم دنیا تبدیل به صرفاً «آمار» شده. امیر جنگ زده ی این سرزمینِ پر آه و «فغان» است.

حالا در معرفی خودش باید عنوان مهاجر را هم به یدک بکشد. مهاجرتی که در زندگی او، بیشتر به فراری می ماند برای جان بدر بردن از یک کشتار قبیله ای. از یک تسویه حساب قومی. از یک عصبیت.

حالا جانش در امان است. ازدواج کرده و بیشتر از هم سن و سالانش نگران آینده است. نگران است و سوال می پرسد و درس می خواند و کار می کند و باز هم نگران است. امیر دقیق است، با استعداد است، زیاد می داند و با این حال زیاد میخواند و سیر نمیشود. تحلیل می کند، فکر می کند، شرایط جامعه ی ترک کرده اش را رصد می کند، حواسش به رؤسای مملکتش هست، و نگران است. نگران است، چون وقتی توانمندی های خودش را می بیند، خیالش پر می کشد و برای آینده اش روزهای طلایی تصور می کند. اما چشمانش را که باز می کند، واقعیت خود و شرایط ناخواسته اش را که می بیند، خودش و خیال های رنگی اش محکم به زمین می خورند.

 می گوید: خانم برای رئیس جمهور شدن باید کتاب زیاد خوند؟ کتاب های تاریخی چی؟مهمه رئیس جمهور تاریخ رو بدونه نه؟آره دیگه خیلی مهمه...خانم! هرکس کتاب زیاد می خونه می تونه رئیس جمهور بشه؟ یا هرکس رئیس جمهور شده حتما خیلی کتاب خونده؟ اشرف غنی زیاد می خونده نه؟ آره دیگه، تحصیل کرده، حتما زیاد خونده.

می گوید: من برای آینده م تصمیممو گرفتم. میخوام چند سال کار کنم پول در بیارم برم آلمان.از اقواممون همین چند هفته ی پیش رفته یکی. میبرنت مرز ترکیه و ازونجا با کامیون و چند روز فلان شهر و دوباره مرز و دوباره...

  • بری آلمان چیکار کنی؟

خانم میریم اونجا کار می کنیم. اونجا حقوقش بیشتره. خرجمون در میاد. درس می خونیم. خیلی بهتره اونجا خانم.

  • میری سراغ چه کاری آخه اونجا؟ کجا زندگی بکنی؟

نمیدونم... یه کاری می کنیم دیگه. نمیدونم.

 

هرروزش همین است. هرروزش فکر و خیال و کار و نگرانی.نگرانی.نگرانی.

من می ترسم. می ترسم از روزی که بشنوم یک عده مهاجر غیرقانونی در مسیر اروپا از بین رفته اند و خبردار شوم امیر یکی از آن ها بوده. می ترسم از اینکه بفهمم امیر دوباره مهاجرت کرده و جایی دیگر، وضعش بدتر از حالاست. می ترسم از اینکه بشود ده سال دیگر، پانزده سال دیگر، و امیر را ببینم که نتوانسته هیچ قدمی بردارد. صرفاً کار کرده و کار کرده و ترسیده و نگران بوده و باز هم کار کرده تا زنده بماند.

من و امیر هم سالیم. من در جایگاه معلم و او در جایگاه شاگرد. شاگرد کلاسی چند سال پایین تر از خودش.
این میان یک حقیقت ِ گزنده هست که ماه هاست روی آن را می پوشانم و به روی خودم نمی آورم. اما حقیقت لعنتی، آن زیر هست. زنده است. وجود دارد.
من، در حاشیه ی امنی ایستاده ام، که امیر نایستاده.
جامعه، خانواده، جایگاه من، برایم آینده ی روشنی تصویر کرده اند. بار ها روشن تر از آینده ی امیر.
من قانونی خوانده می شوم و او غیر قانونی؛ او از یک ناامنیِ بزرگ و فجیع، پناه آورده به یک ترس هرروزه از گرفتار شدن و دیپورت شدن.

 

شاید درست نباشد که مقایسه کنم. اصلاً این مدت یاد گرفته بودم و عادت کرده بودم که مقایسه نکنم. که هرکس را در جایگاه و شرایط خودش ببینم و قضایا را با ژست خردمندانه ای، از هم تفکیک کنم.
اما «آینده ی روشن داشتن»، اینکه بتوانی برای خودت خیال کنی می خواهی زندگی خوب آینده ات را چطور بسازی، و بتوانی با تلاش و زحمت، آن را بسازی، فراتر از همه ی اینهاست.
آینده ی روشن داشتن، حق انسان است. از هر ملیتی، و در هر شرایطی.

من برای آینده ی خودم نگرانم؛ و نگرانم آینده ی امیر«ها»، به آنها برسد، بدون آنکه ساخته باشندش.

آدم ها، «لازمه» که از بندِ تن رها بشن یه روزی.
چون تن، بزرگترین مانعه برای نمایشِ روح.

چه روح ها که به خاطر تن، نادیده گرفته شدن.

خدایا، ما رو ببخش به خاطر هر قضاوتی که از روی تن کردیم،
ما رو ببخش به خاطر هر روحی که نادیده گرفتیم در پس پرده ی تن.

سوم دبستان بودم یا چهارم دبستان؟ فرقی نمی کند.
یک نکته ی عمیق را کشف کرده بودم و مشعوف بودم از اکتشاف بزرگم و مدام با خودم تکرارش می کردم. 
کاغذ A4 در سال های دبستان عنصر مهم و راهگشایی بود. رویش نقاشی می کشیدیم، کاردستی درست می کردیم، انشا می نوشتیم، امتحان می دادیم، اریگامی کار می کردیم، کادر می کشیدیم و خط کشی می کردیم و پنج خط متن ادیبانه با خط تحریریِ دست و پاشکسته به جا می گذاشتیم، یا سعی می کردیم یک خط صاف بکشیم و صاف در نمی آمد و کاغد را مچاله می کردیم می انداختیم دور.
کشف بزرگ آن سال های من این بود که فهمیده بودم، هزار و یک کار می شود با یک تکه کاغذ A4 کرد. و فهمیده بودم این که چه بکنی، ربط دارد به اختیار و انتخابت. و درنهایت یا کاغذت را می زنند روی تخته تا همه ببینند، یا خودت بی سر و صدا پاره اش می کنی. 
این فکر ها را می کردم و با ژست متفکرانه سرم را تکان می دادم و می رفتم سراغ بازی ام.

حالا دیگر این فکرها، این حرف ها، این کشف های کوچکِ عمیق، خیلی کلیشه ای شده. تکراری شده. مدام در وایبر و تلگرام دست به دست می شود و کسی نمی خواندشان. من هم نمی خوانمشان.

این روزها یک جمله هست که برای من تکراری نمی شود. که هروقت می خواهم تصمیم جسورانه ای را نگیرم، به خودم می گویمش و نظرم بر می گردد. که شادم می کند. سرحالم می کند. بیدارم می کند. خواب را از سرم می پراند.

به من بگو، روزی صدبار به من بگو،
فقط یک بار زندگی می کنی، فقط یک بار زندگی می کنم. 

مدیر کانون که دید بیکارم و کلاسم تمام شده، پرسید این چند صفحه را برایم تایپ می­کنی؟

نشستم پشت کامپیوتر، فایل وُرد را باز کردم.
اول صبح بود و من پرنشاط و خوشحال. با کمر صاف و لبخند بر گوشه ی لب. شروع کردم به تایپ. امیرحسین و فامیلی اش. 15 ساله. برگشتم امیرحسین و فامیلی اش را بُلد کردم و شیفت اینتر زدم بین اسم و توضیحات و دَش گذاشتم بعد از 15 ساله. دوباره سرم را خم کردم روی دفترچه و سعی کردم از خط مدیر سردر بیاورم.
پدر معتاد. کودک مجبور به تامین مخارج خانواده ی 8 نفره. کار در سراجی. پرسیدم سراجی یعنی چه. گفتند کیف دوزی. خیلی خوب. نفر بعد.


حامد و فامیلی اش. 9 ساله. مادر معتاد. پدر معتاد. مادر و پدر 5 سال است متارکه کرده اند. پدر کارتن خواب شده. کودک همراه خانواده ی عمویش زندگی می کند. کتک خورده توسط عمو. جای کبودی روی بدن. نفر بعد.

مهسا و فامیلی اش. 16 ساله. پدر ازدواج مجدد کرده. خانواده 11 نفره. مادر فوت کرده. مهسا کمک خرج خانواده. تن­فروشی. نفر بعد.

این مدت که تایپ می کرده­ ام، مدام زیر لب وای وای می گفتم. کسی نمی شنید. حالا قوز کرده ام. گوشه های لب هایم آویزان است و هم چنان تایپ می­کنم.

آرش و فامیلی اش. 10 ساله. پدر مفقود. مادر معتاد بوده. دو سال است که ترک کرده. مبتلا به ایدز. دو خواهر آرش هم مبتلا شده اند اما خوشبختانه آرش سالم است. دستفروش دستمال کاغذی. نفر بعدی.

خوشبختانه! میان این کلمات خوشبختی فقط همینطور می توانست جای بگیرد. به عنوان جان به در بردن از یک بدبختی.
استاد دیروز چه می گفت؟ می گفت اگر احساسات و برخورد های شخصی را کنار نگذارید، نمی توانید واقعیت اجتماعی را فهم و تبیین کنید. آخرش چه گفت؟ گفت البته مجهول انگاری مطلق هیچگاه ممکن نیست.
حالا سعی می کنم واژه ها را ببینم، اما محتوا را نه. صرفا تایپ می کنم. سریع تر تایپ می کنم که نتوانم مکث کنم و به محتوا دقت کنم.

مصطفی و فامیلی اش. در 10 سالگی هنگام دستفروشی در خیابان آسیب... معتاد... متواری... کار در تولیدی... اقدام به خودکشی... مریم... 14 ساله... 11 ساله... 8 ساله... مینا... امیر... معتاد... کار... دستفروش... فروش... متارکه... از کار افتاده... کمک خرج... معتاد معتاد معتاد

متن تمام شد. ذخیره­ ش کردم روی کامپیوتر. مدیر حسابی تشکر کرد. لبخند پهنی زدم. گفتم خواهش می کنم، کاری نبود. رفتم. درد و بدبختی و زجر و رنجِ بیست کودک را ثبت کردم و لبخند زنان رفتم. من یک جمله نوشته بودم و آن ها یک سال، پنج سال، ده سال، دردش را کشیده بودند. من اسمشان را بُلد می کردم که شرایطشان با شرایط نفر قبلی ادغام نشود. چه کار بیهوده ای. مگر نه این است که شرایط همه­ شان به هم، سخت گره خورده؟
 

باید اینطور گزارش را تنظیم می کردم:
کودک. اعتیاد فقر کار بیماری


پی نوشت:
عادت کردن، بی رحمانه ترین موجود آرام و خزنده ی دنیاست.

بگذار هم­چنان، بترسم از این موجود.

 

پنج صبح است. دقایقی مانده تا اذان صبح و من با عجله لباس می پوشم. چادر عربی را به سرم می کشم. از پله ها که پایین می دوم، پایین چادرم روی پله ها لیز می­خورد. غبار جمع می کند.
به کوچه که می رسم دیگر نمی دوم. اما تند راه می روم. هوا سرد است و سوزناک، شال گردن را تا روی بینی ام بالا می کشم. تاریک است و خلوت. چادر را تا روی پیشانی ام جلو می کشم و سفت رویم را می گیرم و تندتر قدم بر میدارم. دو خانم را می بینم که انتهای کوچه هستند. قدری خیالم راحت می شود. پنج دقیقه بعد به خیابان اصلی رسیده ام. حالا نفس راحتی می کشم، چادر را عقب تر می گذارم. بیشتر مغازه ها بسته اند. ساعت را نگاه می کنم و سرعتم را بیشتر می کنم. گرمم می شود، عرق کرده ام در آن خنکای سحر. لپ هایم گل انداخته اند. هم از سرما است و هم از تند راه رفتن.
 

مشهدم. خیابان امام رضا. سحرِ آخرین روز سفر. دیروز خواب مانده ام. امروز اما به هوای آخرین سحر، از جا کندم و حالا صدای قرآن خواندن از حرم را می شنوم. از میدان فلکه آب هم گذشتم. قاری به صداقت سخن خدا سوگند خورد و موذن تکبیر گفت. حالا همه سریع تر راه می روند. دونفر شروع کردند به دویدن. منم می خواستم بدوم. ولی ندویدم.
فرصت نمی کردم اذن دخول را بخوانم، به نماز جماعت نمی رسیدم. همه ش دو رکعت بود و این، آخرین سحر بود. توی ذهنم اوائل اذن دخول را مرور کردم. این چندروز، روزی دو، سه بار حرم رفتن، باعث شده بود در خاطرم حفظ شود. وقتی جلوی تابلو رسیدم، فقط اجازه ها را خواندم: یا ربِّ استاذنک اوّلاً... . با هر اذن، دستم را تکان می دادم. واقعا داشتم اجازه می گرفتم. گفتم: ...که اگر من شایسته ی چنین اذن گرفتنی نیستم، تو که شایسته ی چنین اذن دادنی هستی!
رخصت گرفتم، فرصت دادند.

قدم ها تندِ تند. اذان تمام شده بود. چند قدم مانده به فرش ها، چند قدم مانده به اینکه کفش هایم را دربیاورم، مانده به اینکه فاخلع نعلیک، من ایستادم و همه دویدند؛ لحظه هایم دوباره منجمد شد. ایستادم و دیدم جوانی می دود، پیرمردی می دود. ایستادم و یک آن، پر شدم از حس دوست داشتنِ همه ی آن آدم های توی قاب چشمم. پر شدم. لبریزِ لبریز.
 فکر کردم ای خدا‍! چه قدر دوست دارم این اهالی را. چه قدر...
خواستم بگویم به تک تکشان. خواستم بگویم ببخشید آقا، می بخشید خانم، حاج آقا یک لحظه، و وقتی برگشتند سمتم، بگویم هیچ می دانید چه قدر ماهید؟
سحرِ یک روز سردِ یک زمستان خشک، دلم گرمِ گرم شد و نوک انگشتانم جوانه زد.

به نماز رسیدم. به صف های اول نماز جماعتی چندصدنفری. ماندم تا طلوع، و چشم هایم را پر کردم از آبی لاجوردی آسمان و آن همه پرنده که بالای سرم، دورِ دور، چرخ می زدند. گوش هایم را پر کردم از صدای نقاره ها و قدم ها و قنوت ها، نفس های عمیق کشیدم، آنقدر عمیق که تا عمق جانم، پر شد از هوای حرم.
 خوب که بارم را بستم، سلام دادم، و برگشتم.

 

یک، تویی و ما همه
چند
اندر چند
اندر چندیم

روی صندلی جلوی یک تاکسی زرد. سر ظهر. کمی پایین تر می روم و سرم را می رسانم به آن پشتیِ صندلی که جای تکیه دادنِ سر است. آفتاب روی پاهایم پهن می شود. راننده گاز می دهد از کوچه و پس کوچه ها و خودش را به بزرگراه چمران می رساند.
 باد به صورتم می خورد. چشمانم را می بندم. در ترافیک می مانیم. چشم هایم را باز می کنم. همینطور بی حرکت نشسته ام. مدتی شده که با کسی حرف نزده ام و حتی هنوز کرایه نداده ام که بخواهم بگویم بفرمایید. لب هایم به هم چسبیده اند و از بینی، آرامِ آرام نفس می کشم.
 هیچ کاری نمی کنم. همینطور نشسته ام و به جلو نگاه می کنم و همین. اطرافم همه چیز، حتی همین تاکسی در جریان است. اما من همینطوری نشسته ام. همین. به شیشه ی عقبِ ماشینِ جلویی زل زده ام. حالم هم خوب است. همین. نشسته ام تا برسیم. همین.
این وضعیت اسم بخصوصی دارد؟ وضعیت های «همین طوری». هر وضعیتی در طول زندگی کردنِ من، از صبح تا شب و شب تا صبح، مهم است. یکی از حالاتی است که یک «انسان» در آن به سر می برد. پس حتما مهم است. اما بعید می دانم جایی، در کتابی، گوشه ی یادداشت های یک روان شناس حین مطالعه ی میدانی، یا لابلای خطوط یک رمان، به آن توجه شده باشد.
 

پی نوشت اول:
اینقدر آرامشِ ماندن در ترافیک توی تاکسی در گرمای ظهر، وقتی عجله نداری، دوست داشتنی است که گاهی دلم می خواهدش!

پی نوشت بعدی:
یادم آمد کیارستمی در فیلم «ده»، یک سکانس طولانی دارد از زنی که روی صندلی شاگرد نشسته و منتظر است تا راننده برگردد. آنقدر این وضعیت «همین طوری» نشستن خوب بازی شده و آنقدر اینکه در یک فیلم چنین سکانس طولانی به آن پرداخته شود برایم جالب بود، که بعد از پنج، شش سال هنوز تصویرش در ذهنم زنده است.