آره، ولی نه اونقدر خوب
حرفهایشان را قطع میکنم. ماجراهایشان راجع به اجارهنشینی به درازا کشیده. میگویم: «یه چیزی بهم بگین، قبل از اینکه کلاسهای سوادآموزی رو بیاین، با بعدش که اومدین، اوضاع فرق کرده؟» نگاهم میکنند. ادامه میدهم: «یعنی برخورد بقیه، حسابی که رو شما باز میکنن، متفاوت شده دیگه، نه؟» لب باز نمیکنند. باز تلاش میکنم، موقعیتهای مختلف ترسیم میکنم، مثال میزنم از چپ و راست. آخر جواب دادند که اگر کسی بپرسد، ما میگوییم آره سواد داریم ولی نه آنقدر خوب. میگوییم میتوانیم بخوانیم و بنویسیم، ولی نه خیلی خوب.
بعد هم صدیقه خانم تعریف کرد صاحبخانه از همسرش پرسیده خانمت سواد دارد؟ شوهرش گفته «ها، داره». صدیقه خانم هم گفته «آخه چرا گفتی من سواد دارم!» بعد هم خجالتزده خندید و صورتش را پشت پرِ روسری پوشاند. دندانهای جلویش شکسته و وقتی میخندد دلم شاد میشود. امروز ازش یاد گرفتم که زن «سیاهسر» است و مرد «مردک». گفت توی خانه به شوهرم میگویم مردک، و از این طنز ظریفِ میانزبانی غشغش خندید، من هم همینطور.
بالاخره حمیده خانم، همانی که یه ربعی از پدرسوختهبازیهای مشاور املاکها حرف میزد، جوابم را داد و چشمهایم گرد شد:
- من بهشون نمیگم سواد دارم. میگم خوندن نوشتن بلد نیستم.
- چرا؟! شما که بلدی!
- نمیگم، بعد نگاه میکنم ببینم همونی که بهم گفته رو مینویسه یا نه، که بفهمم چهجور آدمیه.
حمیده خانم خوب بلد است سر و کله بزند. از پس همهجور آدمی در کوچه و خیابان برمیآید. همهی دوندگیهای اجارهنشینی را هم خودش دنبال میکند: «شوهرم سر در نمیاره». حمیده خانم اول سال خانه میچیند، آخر سال هم نشده جمع میکند که بروند خانهی بعدی. هم گلدان نمیتواند داشته باشد هم وسایلش در اسبابکشیهای مدام گم میشوند. شکل خندهاش یادم نمیآید. کم میخندد.
در راه برگشتام، چشمم به کورههای آجرپزی جاده محمودآباد است و حواسم جایی روی طاقچهی خانه حمیده خانم. انگار میکنم یک ردیف شمعدانی قرمز چیده و بشقابهای زیرگلدان، خاک گرفتهاند، از بس جابجا نشدهاند.
- ۹۷/۰۱/۲۴